هجده ساله بوده ازدواج کرده با پسر دایی اش که عاشقش بوده و به فاصله سه سال از ازدواجش دو تا پسر به دنیا آورده.بچه ها بزرگ شده اند و او درس خود را ادامه میداده.حالا او لیسانس مشاوره داره و پسراش یکی بیست و سه ساله با تحصیلات زیر دیپلم و یکی بیست و یک ساله سرباز صفر کاشان.اندوهگینه که بچه هایش او را الگوی خود نگرفته اند و درس را رها کرده اند و الان کلی گرفتاری داره.در حالیکه در اتاق مشاوره میتواند گره از مشکلات دیگران به خوبی بگشاید فرزندانش نیازمند کمک اند و از دستش کاری ساخته نیست.همسرش متهمش میکند که اگر دنبال تحصیلات خود نبودی حالا فرزندانت گرفتاری نداشتند.ادعای خودش اینست اگر پدرشان لا اقل دیپلمش را گرفته بود بچه ها به او اقتدا می کردند و درس میخواندند وقتی دهن می گشاید که صحبت کند درفشانی میکند از بس سنجیده میگوید.بسیار جدی و مصمم است.طاقت ندارم ببینم آه از نهاد بر می کشد.دیروز کلی گریه کرده بود چون پسرش از پادگان فراری شده و سی و پنج روز زندانی کشیده و دو باره باید به پادگان باز گردد.
پسرش تهدید کرده خودکشی خواهم کرد.اگر برایم موبایل و پراید نخری.خودش را با پسر های هم سن و سال خود مقایسه میکند.همسرش میخواهد با پسرش مقاومت نشان دهد تا اثبات کند او بلوف می زند .به من میگوید به خدا قسم همه راه حل هایی را که برای دیگران پیشنهاد می کنم خود نیز به کار گرفته ام ولی موضوع اینجاست که نمیتوانم همسرم را متقاعد کنم با من همراهی کند.
بهش میگم ببین نازنینم یکی از مشکلات فرزندان ما اینست که ما مدعی هستیم انسان ها را می شناسیم و هر راهی را آنان می روند تا مارا مرعوب کنند از قبل کاملا می شناسیم.بیا خودت را جاهل نشان بده.تسامح بورز تغافل کن.چرا فرزندان من و تو باید در اسارت به سر ببرند؟.