نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

از راه رسیده ایم.سفر یک روزه در کنار خانواده جالب بود.بدون سر و صدا رفتن در یک جمع خانواده هسته ای بودن آرزوی همیشگی منست.ولی همسرم را مادرش عادت داده همه جا خود را در جمع خواهر برادراش گم و کم رنگ کنه.مبارزه من و مادر همسرم همیشه به مغلوبه شدن من می انجامد و امروز یکی از شادی های من داشتن برگ برنده درین مبارزه بود.البته همسرم مغموم بود.ولی بعد ازین سعی می کنم همیشه به این رویه ادامه دهم و به مغموم بودنش بی اعتنا باشم.از اول ازدواج همیشه از تنها ماندن با من فراری بوده و من مخالفتی نکرده ام.مادرش در گوشش فرو کرده با آمدن همسر همه خانواده ات را از دست میدهی.معامله ای است ازدواج که بهره آن اندک و ضرر آن بسیار است بیست و سه سال است تلاش های بی وقفه من برای در آوردن این حرف از گوش او نتیجه نداده است.خب من هم تا می بینم تنها شدن من و او به مرافعه و جنگ منجر میشه تو جمع خانوادگی شون حضور می یابم و اونجا هم بهم خیلی خوش میگذره چون صحنه هایی بدیع نمایش انواع و اقسام رفتار هایی است که میتوان ساعتها راجع بهش فکر کنم و مطلب بنویسم و تجزیه و تحلیل داشته باشم.اگر بگویم با دستکاری شرایط بسیاری صحنه ها را هم خودم خلق می کنم حمل بر اعتراف می شود .ولی تلافی این اجبار حضور داشتن در جمع اونا را یه جورایی در میارم.در عین حال که مراقبم بی گناهان را قربانی افکار شیطانی نکنم ولی شرایط آزمایشی خاصی را برای بروز نیت های بعضی ها فراهم می آورم.خدا را شکر پایداری من در طی بیست و سه سال کم کم توانست ذره ای در روابط وحشیانه صمیمی آنان خدشه وارد آورد.همسرم سخت مقاومت میکند مبادا به من و بچه ها بدون خانواده و بستگانش خوش بگذرد و هر آنچه به رخش بکشی تو اینگونه ای مقاومت می کند در لو دادن شدت احساسات متعصبانه فامیلی .ولی من اهمیتی نداده ام فقط سعی کرده هم خانواده اش را از او دلسرد کنم هم او را به خانواده اش.متاسفانه بچه ها در فضایی پر کشمکش بزرگ شده اند و ممکنه اونها هم در آینده مشکلات این چنین را تجربه کنند.البته که وقتی خانواده بزرگ او دور ما جمع می شوند کارها تقسیم می شود و به سرعت پیش می رود و بساط خنده و شادی و جوک و طعنه بر پاست ولی مگه چقدر باید خودمان را در جمعیت گم کنیم؟و چقدر از با هم بودن و معلوم شدن شخصیت واقعی خود بهراسیم؟خدا را شکر وقتی به همسرم گفتم خواهرت و خانواده اش با ما نمی آیند حتی ممکنه اجازه ندهد فرزندانش نیز ما را همراهی کنند . و حتی بدتر از آن حتی ممکنست دو تا فرزند خودمان هم نیایند و اگر نیامدند که چه بهتر من و تو فرض می کنیم تازه ازدواج کرده ایم و قرار است درین سفر با هم بیشتر آشنا شویم هیچ نگفت.پس من دارم موفق میشم.خب دیگه تا اینجا هم پی همه چیز را به تنش مالیده بود که هیچ کس نمی آید.میگفت تفریح بدون اونا چه مزه دارد؟مگر همیشه آدما باید در دستجات بیست و پنج نفره مهمانی و پیک نیک بروند؟اونجوری ما خانوما همه کارها را انجام میدیم و پسر بچه های معصوم هم کمک می کنند و دختر خانوما و آقایون دراز می کشند تخمه می شکنند و از کار ماها ایراد می گیرند.البته چون من دیگه پا به سن گذاشته ام حرمت سن و سالم نگه داشته میشه و معاف بودن هایم بیشتر است ولی جفاست بر زنان جوان فامیل که همش در اضطراب به سر می برند برنج خراب نشه خورش کم نمک نشه و مهمانی به کام مشکل پسند این آدمای پر توقع تلخ نباشه.روزی را که آرام و راحت گذرانیدم به خودم و دوتا پسرم و همسرم تبریک میگم و امیدوارم روزی نیاید بیایم اینجا و بگویم این آخرین روز خوش ما بود.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد