اسمش نیلوفره.زبان انگلیسی تدریس میکنه.به فرمانداران شهر اصفهان و مدیران قسمت های ادارات.بیست و هفت سالشه.یکی از دانش جو هاش تو همین کلاس های فوق برنامه ادرات که سی و چهار ساله است ازش خواستگاری کرده.خانواده اش قبولش کرده اند.ولی بعد از مدتی نامزدی پشیمون شده اند.خودشون دو تا نه.خانواده دختر.حالا متوج شده اند که دختری با حقوق مکفی پانصد هزار تومان بهتره زن یه پزشک بشه.دختر زیر بار نمی ره.تلفن میزنه محسن جون به دادم برس.شناسنامه اش را برداشته .بی خبر از خونه خارج شده و در زیر زمین خونه مادر بزرگه سکنی گزیده تا محسن جونش از تهران بیاد و بیا هم برن محضر و بی اذن مادر و پدر ازدواج کنند.مادره که مثل عقاب تیز هست خونه مادر بزرگه را یافته آمده قشقرقی به پا کرده اون سرش ناپیدا.به مادر بزرگه میگم ببین الان چهارده روزه خودت را گرفتار چه مشکلاتی کردی.کم مشکل داشتی؟که دنبال دردسر جدیدی می گشتی؟دختره الان چهارده روزه تو بهزیستی زندانی که نه محبوسه تا دادگاه رای دهد و با محسن جونش رسما زن و شوهر بشن.جالبه که مادربزرگه دست از همراهی شون بر نمی داره.منکه چندشم شد از این دختره.ولی شاید اگر من هم بیست و هفت ساله می شدم و دستم به دهانم می رسید مثل همین دختر برای رسیدن به کسی که دوستش داشتم از آبرو و آسایش و پدر و مادرم می گذشتم.با خودم می اندیشم :چه ابله است!زندگی امن و امانش چه چنگی به دل می زنه که با این آرتیست بازی ها........
بدم اومدم مادر بزرگه که نسبت به بچه های خودش مثل شمر بوده چرا برای غریبه ها مهربون شده.جز اینکه عاشق مداخله در امور خصوصی دیگران باشه.شاید هم سرش به سنگ خورده.مادر دختره تهدید کرده همه تون را به دادگاه می کشونم.پدرتون را در میارم.مادر بزرگه ککش هم نمی گزه.من حق را به مادره میدم که با هزار امید و آرزو نیلوفر جونش را بزرگ کرد و آداب دون کرد و درس خون کرد تا حالا مثل هلو بره تو گلو پسره هفت پشت غریبه از اون دور دورای ملایر .خوبه دختر ندارم که عاشق یه مرد بشه و فراموش کنه مادری داشته که براش امید و آرزو ها داشته.خواهد فهمید چه غلط بزرگی کرده ولی خیلی دیر وقتی که دیگه غیر قابل جبران خواهد بود.
خدا را شکر می کنم که جوانی را پاس کردم بدون اینکه خانواده ام را سر عمل انجام شده قرار بدم.درسته ممکنه خانواده ام متوجه نشده باشند چقدر مطیع بودم ولی خودم خوشحالم اونا را از داشتن فرزند پشیمون نکردم.
شاید اگر من هم یه شخصیت این چنینی داشتم همین جور عمل می کردم.جالبه که پدر و مادرا بچه هاشون را اختیار و آزادی میدن تا.....جایی......که دیگه میگن بسه.من از آول آزادی لی لی بازی کردن هم نداشتم چه رسد به انتخاب رشته تحصیلی و یا انتخاب همسر
به نظر من هر کسی حق انتخاب داره و حق تصمیم گیری.ضمن این که این دختر خانم سن اش در حدی هست که بتونه بالغانه تصمیم بگیره.اگر چه معتقدم به هر حال انسانها در هر سنی هم که هستند نیاز به مشورت از اونها ساقط نمیشه.به نظر می رسه اگر هر دو خانواده به اتفاق هم بنشینند و در این مورد نظراتشون را علنی ٬عینی و ملموس بیان کنند٬البته نتیجه بهتری خواهن گرفت .ما متاسفانه در زندگی روز مره هنوز اسیر (( بایدها و نبایدها )) هستیم .بی انکه به انها بیندیشیم.در واقع این دختر یک دختر (( الفا )) است .یینی دختری که مستقل فکر میکند و تصمیم میگیرد .
توصیه میکنم کتاب (( چرا زنان پیشرفت نمیکنند ؟)) از خانم :
(( لیندا استین )) را دوستان مطالعه کنند. ممنون
شاید باید هرکسی خودش تجربه کنه تا بفهمه که اشتباه کرده! گاهی فکر می کنم ما باید به دیگران هم فرصت زیستن بدهیم. وهمینطور خطا کردن .
با این حال کاش همه تجربه هایمان گرون تموم نشن.
جالبه .چرا شما اینقدر از مادرا طرفداری میکنین ؟ چون خودتون هم یه مادرین؟
البته اگه انتخاب این دختر بر اساس معیارهایی باشه که داشته نمیشه گفت اشتباه میکنه .این دختر یه هلوه که میره تو گلو .چه این پسر چه هر پسر دیگه .مگه نه؟
داشتم همین طوری (گذر) میکردم . باینجا که رسیدم گفتم خوبست تا بگویم که چرااغلب ما آدما مخصوصا اونا که تو قالب بسته بندی شده تعصب اسیرند در برابر فروتنی و متانت بعضی ها -حتی در پاسخ به سلام بزرگوارانه شان احساس حقارت و درنتیجه بی تفاوتی می کنیم ؟ و نیز - از خودم می پرسم آیا بهترنبود تا در نهایت آزاد اندیشی و انصاف علت را می گفتیم و با سکوت خودمان نشان نمیدادیم که احترام و یا بی احترامی شان به ما- برایمان علی السویه هست؟ ۰ چرا؟۰
هیچ در این جور موارد نمیشه قضاوت کرد .باید تو متن قضیه بود تا واقعا به همه چیز اشراف داشته باشی
شما زنها فقط در شعار دنبال حقوقتون تو جامعه هستین...ببین یه نفرم که پیدا میشه میخواد از حقش استفاده تو که همنوعشی داری تکفیرش میکنی...متاسفم