نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

اینم روز غم

دایی جون عباس  من درگذشت.در سن هشتاد و سه سالگیغم انگیزست.
مردی که من به مهربانی می شناختمش.مردی مستقل و متکی به خویش.او که در سنین نو جوانی ترک دیار خویش بنمود تا مجبور نباشد به کسانی باج بدهد و منت بکشد.وقتی مادر بزرگ مهربونش را که بعد از مرگ مادر بزرگترین حامیش در برابر نامادری و پدر .......بود از دست داد روزی به همراه کارگران کارخانه به شمال رفت و از آن پس جز برای روزی چند به شهر خویش بازنگشت.آمدنش برایم جالب بود.حیف از او.به جوتی عزیزم تسلیت میگویم
اینم یاد داشت جوتی
 همون که درباره منم قبلا نوشته بود

نچاق

خاله رضوان جونم
سلام
چند وقت پیش که لینک بلاگ شما را دیدم خیلی خیلی ذوق کردم که شما هم معتاد شدین! ولی از بخت بد و هکر خوب! بلاگ اسکای به خواب زمستونی رفت و ما هم بی نچاق موندیم.
بعدشم که پسوردتون رو فراموش کردین و ما فکر کردیم که دیگه باید دور بلاگ شما رو خط بکشیم! اما امروز رفتم و دیدم حسابی آپدیت شده. انگار فقط من از آپدیت شدنش بی خبر بودم!
راستی خاله رضوان ، نمیخوای یکم تو بلاگت درسای روانشناسی بدی؟
سالگرد ازدواجتون رو هم با چندین روز تاخیر تبریک میگم.

جوتی
حاشیه : ما از بچگی به خاله رضوان میگفتیم خاله رضوان! البته خاله خودمون نیست ولی خیلی هم فرقی نداره.
حاشیه 2 : خاله رضوان اولین کسی بود که اشتباه کرد و از نوشته های من تعریف کرد!
افاضات بفرمایید

در باره مرگ دایی جون عباس

باباجونى عزیز من مرد

سلام بابالنگدراز
باباجونى عزیز من مرد. باباى مرحوم مادرم. عزیزترین کسى که تو عالم زنده ها داشتم.
تلفن چهار صبح. لعنت به caller Id که باعث شد قبل از اینکه گوشى را بردارم بفهمم چى شده! سعى مى کردم احتمال دیگه اى براى خودم بتراشم.
بیدار بودم. عمویم و زن عمویم و دوتا دختر عموهایم تازه از بلاد خارجستان آمده بودند. داشتیم گل مى گفتیم و گل مى شنفتیم.
همیشه واقعیت خودش را با بى رحمى تحمیل مى کند. یک تخت، رو به قبله و یک پارچه سفید که زیر آن عزیزترین من خوابیده. نه! نمرده!
مادرم تو اتاق بقلى خوابیده بود. باباجونى تو همین اتاقى که الان خوابیده من را دلدارى میداد. یادم نیست بهم چى گفت ولى آرومم کرد. تو اون روزها بهترین پناهم بود. روزى که مادرم مرد سخت ترین روز زندگیم بود و باباجونى بهترین دوستم است. دوستى که در سختترین روز کمکم کرد.
پیشانیش را از روى ملافه بوسیدم. باباجونى عزیزم! از یه چیز مطمئن باش، یه چیزى هست که هیچ تغییرى نکرده. من همونطور دوستت دارم. چند روز پیش بهت گفتم دلم برایت تنگ شده بود. امروز بیشتر دلتنگت هستم. دوستت دارم و با جدیت تمام از هرچه فعل مربوط به حال و آینده است براى بیان علاقه ام استفاده مى کنم. مطمئنم یه ملافه یا یه سنگ نمیتونه چیزى رو تغییر بده.

ارادتمند همیشگى،
جوتى
حاشیه: چقدر خوبه که این کاغذ نیست! اگرنه اینقدر خیس شده بود که نمى توانستید آن را بخوانید.
نظرات 2 + ارسال نظر
دومان چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 08:54 ق.ظ http://www.duman.blogfa.com/

سلام
عاکفان در گنج این مسجد بسی عاکفترند از خدای مسجد
باید با توکل گذر کرد از این حال
یادش گرامی و روحش شاد ....

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 06:52 ق.ظ

بعد از سر سلامتی و خدا بیامرزی

[email | web] م - خ


تازه دو زاری خانم افتاده که تاریخ زنان را مطالعه کنه؟؟؟؟. بابا نا سلامتی نزدیک شصت ساله که داری باج -ببخشید داری نفس می کشی- تاریخ زنان میگوید باید برای حفظ هویت و ارتقاء شخصیت مدنی (خدا دادی) خود زنها حداقل حرف های خودشان را بزنند و دو گانگی ها و تبعیض های آخوندی را که زنان را کشتزار مردان!!!! معرفی میکنند و نه اهل فکر و شعور- بر ملا سازند و بنویسند و بگویند که هیچ کم وکسری از مردان که ندارند هیچ- از بسیاری مردان هوس باز و ارازل و گردن کلفت و بی مصرف و ..... بهتر وبر ترند ۰۰۰
خیلی دلم میخواد بالاخره یه روزی اقرار کنی که من در طی این یکی دوسال با تشویق و ترغیب هائی که داشته ام - موفق شده ام ذهن بسته و تاریک و (کشتزار مآب) تو را کم کمک روشن کنم۰ یعنی ممکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مورچه خورتی


پنج شنبه 23 تیر 1384 در ساعت 06:50am

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد