نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

سوار اتوبوس میشم .دختر خانمی داره پیاده میشه.هیشکی رو صندلی خالی نمی نشینه.متعجب میشم.جای خالی گیر اومد.بسیاری دختران ایستاده اند.مصمم اند تو این هوای گرم با این وسیله نقلیه برن کلاس های ......برای پر کردن اوقات فراغت.
جمعیتی از دختران روبرویم ایستاده اند.
طراوت جوانی دیدنیه.به جمعیت جوان کشور فکر میکنم.بر میگردم به روزهایی که همین قدر جوان بودم.به امید ها و آرزو هایی که دارند به غرور خاص شان.جالبند.انگار آدما واسم کتابی شده اند که میشه خوندشان.
با خودم می اندیشم چشم هایی که مشغول کاویدن افکار مردم از روی خطوط چهره شان و طرز لباس پوشیدن شان باشد چشم هایی هرزه است.آزادی آدما را سلب میکنه.می سوزاند.نگاهت را بر گیر.برای دیدن سوژه ایی دیگر انتخاب کن.از مناظر بیرون پنجره.اونجا که درخت ها به ردیف ایستاده اند و تابلو های خیابان که رنگا رنگند.
مادری که روبرویم نشسته لباس کرمی رنگ بسیار قشنگی پوشیده که رنگ کفش و روسری اش را هم با اون مچ کرده.به متانت و وقارش در دل آفرین می گویم.دخترک در نهایت جوانی و طراوت و مادرش شکسته تر از من ولی به مراتب زیباتر از من.با چشمان خاکستری یا سبز تیره .نمی دانم روابط این مادر و دختر چقدر صمیمانه است ولی به نظر می رسد مادر با تواضع و دختر در برابرش متکبر.با خود می اندیشم من اگر دختری می داشتم و اینگونه رفتار می کرد چقدر بر افروخته می شدم.دخترکان یکی یکی با کفش ها بند انگشتی و ناخن های لاک زده غافل از نوع نگاه ها و بی خیال نسبت به قضاوت ها.درین هوای گرم پوست های صورت غرق کرم و پودر و مواد اضافی .باد بزن به دست با طره ای مو بر روی صورت.از اینکه زن دوست دارد عروسکی باشد زیبا ،متاسف می شوم ولی نمی دانم چرا برایش پیشنهادی ندارم.از اینکه در جامعه مان حرص و ولع شدیدی برای نمایش خود وجود دارد دلگیر می شوم ولی احتمال میدهم همه تقصیر ها را بر گردن اینان انداختن جالب نباشد.به یاد می آورم که وقتی دانشجویانم چهار چشمی خویش را می پایند پیشنهاد کرده ام کمی هم راحت بگذارید خویش را.این انقباضات دایمی عضلات برای نگاه بانی خویش خسته و فرسوده تان می کند .جوانی تان را به پیری مبدل می سازد.بسیار افراط ها و تفریط ها در پوشش می بینم.از اینکه دخترکی بی آلایش فکر کند منکه آن گونه نیستم حتما بهتر از اویم و عجب در او ایجاد شود افسوس می خورم.وقتی می بینم کمترین اهمیتی به دیگران نمی دهد و طوری رفتار می کند گویی شاهزاده خانمی است خنده ام می گیرد.با خود شرط می کنم کمتر سوار وسایط نقلیه پر جمعیت شوم و حتی المقدور از نگریستن ها خود داری کنم دختری را می بینم ایستاده چشم ها را بر هم گذارده تا دمی بخوابد.
نظرات 4 + ارسال نظر
مریم گلیییییییی پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:55 ق.ظ http://chormangzzzzzzzz.persianblog.com

سلام بهشت جون. خوشحالم بالاخره این سعادت نصیب من شد تا شما به خونه‌ی کوچیک من بیاین و به من سر بزنین. وصف حال شما رو از ... خیلی شنیدم. دوست داشتم باهام تماس بگیرین و بیشتر با هم آشنا بشیم اما انگار مشغله کاری و فکری شما اونقدر زیاده که اجازه ارتباط داشتن شما رو با من نمی‌ده.
امیدوارم بتونم با شما یا حضوری و یا تلفنی صحبت کنم و شما بتونین کمکم کنید.
دوستتون دارم خیلی زیاد. مریم گلی تنها.

مجید جمعه 10 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 05:18 ب.ظ

یه زمانی هم دیگران به شور و شر ما به شچم حسرت نگاه می کردند.

پریناز شنبه 11 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 09:16 ق.ظ http://www.parinaz2003.perisanblog.com

آدم ها برات کتابی شدن که میتونی بخونیشون؟!‌ کاش میتونستی کتابی که از من تو ذهنت ایجاد شده رو برام بخونی! کاش میتونستی مثل همیشه برام حرف بزنی و نصحیتم کنی !‌ در مورد جوانها صحبت میکنی!‌ من اصلا نمیتونم جوانهای الان رو که هم سن خودم هم هستن رو درک کنم !‌نمیدونم چرا ...ممکنه من پیری زودرس گرفته باشم یا اونها هنوز ...! نمیدونم..فراموشت نکردم . مطمئن باش.شاد باشی همیشه..

حسام شنبه 11 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:41 ق.ظ http://www.pantheon.blogfa.com

تیشهء کوه کن بی امان ترک اکنون پایان جهان را در نبضی بی رویا میکوبد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد