نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

یه آقای بیمار روانی بهش زنگ زده گفته افتخار میدین با هم دوست بشیم؟هاج و واج مونده تلفن از دستش رها شده و میگه:همه را برق میگیره ما را چراغ نفتی.ای لعنت به این شانس من. بهش میگم خب چه اشکالی داره؟مگه اون کم محتاج مهربونی کردن هاته؟ ببینم فقرا جوجه کباب بخورند دل درد میگیرند؟.میگه لطف کن بس کن وگرنه اگر دستم به او نرسید به تو که می رسه یهویی می بینی مجبور بشی با سر بانداژ شده بری خونه . میگم خب بابا چرا میزنی؟سعی کن نامهربون جلوه کنی تا در امان باشی مگه تو نمی دونی تو شهر مهربونا چه نام گرفته اند؟اونم با یه بیمار روانی که از همه رانده شده و هیشکی تحویلش نگرفته.میگم ببین تو جامعه ایی که محبت کردن رسم و به قول یه عده مردم عصا از دست نابینا می دزدند تو بیایی بدون چشمداشت اینهمه مهربونی کنی باید هم جذاب باشی و هر کس تلاش خودشو برای به دست آوردنت بکند مبادا بعد ها بر کوتاهی و قصور خویش افسوس بخورد
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد