تصمیم می گیرم بنویسم.ولی نمیتونم انتخاب کنم از چی بنویسم.تصمیم میگیرم یه روز کاری در بخش بیماران روانی مردان را با دانشجویان پسر(سه تا) بنویسم .تا وارد بخش شون میشم ساعت ده است.می بینم جلو میان و سلام میکنند.بدون آنکه تند خو باشم و ایراد گیر مسئول پرستاری بخش که خانمی کرد با بیست و هشت سال سابقه کار است میگه خانوم.....به خدا این سه تا پسر مث گل میمونند یه وقت بهشون گیر ندی به اسم درس پرسیدن ها.به حال خودشان بگذارشان.صبح تا به حال به بهترین شکل با بیماران بر خورد داشته اند دارو به بیماران داده اند ، برده اند موسیقی درمانی ،ورزش داده اند .حالا یه لحظه بهشون گفته ام چایی بخورند که شما آمده اید .میگم عالیه خانوم من که لو لو نیستم بچه های دانشجو را تحت حمایت قرار دادی.اومدم اگر ابهام یا سوآلی موجوده پاسخ بگویم.و دانشجو ها شاد و سر مست که اینقدر عزیز دردونه بخش اند.با هم به محوطه زیبا و چمن کاری شده جلوی بخش می ریم تو آلاچیق می نشینیم و بیماران همه میان گرد ما حلقه می زنند.یه آقای لیسانسیه که از مدیران قسمت اداره ای در اراک بوده میاد جلو و از خودش میگه که چقدر موفق بوده و حالا به چه خاک سیاه نشسته.یک بیمار اسکیزو فرن که موتیسم داره(گنگی انتخابی)میاد تو جمع و فقط گوش میکنه بدون هیچ عکس العملی و یه پیر مرد که در اثر کبر سن سلول های مغزش کرختی پیدا کرده و یه جوان بیست و سه ساله که تنها پسر بوده و عاشق شده و دختر مورد علاقه اش را به کسی دیگر شوهر داده اند.جمع ما تا ساعت یازده و نیم دوام میاره و بعد یکی از بیماران میاد جلو و به دانشجویانم میگه باید هر آنچه می گفت یاد داشت برداری می کردید مبادا از خاطرتان برود.من رو می کنم به دانشجویان و می گویم قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری.می بینید؟بعد دانشجویان میخندند و من میگویم دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید بی دلیل نیست شما خوشتان نیامد.با جمع خداحافظی می کنم و میرم تا با عالیه خانوم یه چاق سلامتی درست و حسابی بکنم و در کنارش بشینم یه چای بخورم تا خستگی طول روز کم بشه.ما تا ساعت یک هم بیمارستان هستیم بعد با سرویس بر می گردیم دانشگاه تا برای کلاس های تئوری عصر آماده بشیم
میدانید من ام اس دارم گاهی فکر میکنم روانم هم ناراحته