تو خیابون دارم میام.هوا سرد سرد سرده.سوز سرما چهره ام را سیلی میزنه.این سوز و سرما منو یاد زمستان های دوران مدرسه میندازه.اگر زنی خانه دار بودم صبح به این زودی از خونه خارج نمی شدم شکر خدا میکنم که رانندگی نمی کنم و هنوز دوران نو جوانی در من زنده مونده.از لابلای ماشینها از عرض خیابان میگذرم.پسرک کوچولویی را می بینم که میخواد بره دانشکده دندان پزشکی تا دندوناش اورتودنسی بشه از من آدرس اونجا را میگیره .خوشحال میشم مادرش حاضر شده قبول زحمت کنه و تا دو سال رفت و آمد کنه تا دندونای پسر کوچولوش خوش فرم بشه .یادم میاد من هم در بچگی دندونای بهم ریخته داشتم ولی فکر میکردم چه جالبند چون وجه تمایز من از دیگران بود و این خوشحالم می کرد ولی اگر کله شقی را کنار گذاشته بودم و یک اورتوندنسی رفته بودم حالا لثه های معیوب نداشتم و به این زودی دست به دامن پروتز دندان نشده بودم .به مادر پسرک اطمینان میدم دندونای بچه اش خوب خواهد شد اگر خستگی ناپذیر همراهی اش کنه.بعد به محل کارم می رسم.به یاد روز گذشته ام که در بخش مردان خیلی روز خسته کننده ایی داشتم با دانشجویان پسر.روان شناس بیمارستان ابدا راز نگه داری نکرد که رفتار های بیمارش را نزد دانشجویان و من بازگو کرد.درسته او بیمار شده ولی هنوز میتونه دچار شرم بشه.به همکارم درد دل کردم و گفتم سرم درد میکنه.کاش اون روان شناس به من گفته بود که چه چیز بیمار به نظرش جالب بوده تا منعش میکردم بازگو کنه.رفتار های بی بند و بار بیمار را خیلی راحت مطرح کرد.تو بخش روان طبیعیه .ولی من روان شناس یا روان پزشک دیگری را ندیدم اینقدر برای ارائه اینگونه رفتار های بیمارش راحت باشه.یه چایی میخورم و می رم کتابخونه تا ............شاید امروز روز بهتری باشد
ساده ٬ خوب ٬ آرام و کامل
موفق باشيد.