از اون روزا هجده سال و چهار ماه گذشته.خونه مون حومه شهر بود محل کارم شهر پسرم هنوز یکساله نشده بود و چقدر سخت که مجبور بودم هم به بچه ام شیر بدم و هم شیفت های سه گانه در بخش کودکان بیمارستان کار کنم و هم برای رفت و آمد سی کیلومتر راه را بروم و برگردم یعنی روزی شصت کیلومتر .اشک از چشام روان و جوانی همش در سختی.دیگه بریده بودم ولی مگه از رو می رفتم ؟به هر کدام از فامیل التماس میکردم کمکم کند بیام شهر خودم کسی کمکی نمی کرد میگفتند هر کی خربزه میخوره پا لرزش هم می شینه میخواستی بری سر کار میخواستی بچه دار نشی میخواستی بچه دار بشی میخواستی سر کار نری میخواستی سر کار بری میخواستی پرستار نشی میخواستی پرستار بشی میخواستی بخش کودکان نری میخواستی سر کار بری و پرستار هم بشی و بخش کودکان هم باشی میخواستی در شیفت گردش نری ثابت صبح باشی.و جالبه که هر چه من گردن را افراشته تر میگرفتم و غرورم را حفظ میکردم اونا فکر میکردند آزار ها شون و عدم همکاری هاشون کم بوده و بیشترش میکردند.وقتی یادم میاد چقدر مغرور بودم می فهمم یک جوان چقدر میتونه کتمان کنه که داره می بره.ولی امداد های الهی یکی پس از دیگری رسید .منکه آرزو داشتم فقط یک اتاق شش متری در شهر داشته باشم تا وسایلم را بر هم تلنبار کنم و در یک گوشه کوچک آن پسرم را بزرگ کنم و سر کار مورد علاقه ام بروم امروز نه تنها که یک اتاق بلکه چهار صد متر بنا دارم و نه تنها یک پسر که دو تا دارم و نه تنها که شغلم را حفظ کردم که به بالاترین درجه اون رسیدم و امروز آنان که از هر گونه کمکی دریغ کردند جلویم می ایستند و الماس میکنند به پیری شان و ناتوانی شان و بیماری های چند گانه شان رحم کنم و تلافی به مثل نکنم.من تا میتوانم کمک شان میکنم ولی حتی ذره ایی خارج از اندازه معمولی کمک شان نمی کنم و می اندیشم گذر پوست است که به دباغ خانه افتاده .به هر حال شب سمور گذشت و لب تنور گذشت . زمستان زندگی من گذشت و رو سیاهی هاش به ذغال موند و خدواند مقرر کرده که انسان ها خوار کسی شوند که به او بیشتر ظلم کرده اند.فقط به خاطر خداست که از بندگان کوته بین اش میگذرم و تلافی نمی کنم ولی شرمنده شون نیستم و از آنجا که میدانم خدا بندگانش را دوست دارد زیادی منت نمیگذارم و تا بتونم کار بی منت هم براشون میکنم و به درگاه خدایی شکر گذاری میکنم که کمکم کرد بتوانم سر پا بمانم و غرورم را حفظ کنم و نشکنم.امروز هم آنان که از کمک دریغ میکردند میگویند این از کجا آورد ؟ما که کمکش نکردیم .چه کسی جز ما را داشت؟که حتی از ما هم بهترش کرد.و من سجده شکر میگذارم.با خدا راز و نیاز میکنم که من جوانی دادم و آرامش و امنیت خاطر گرفتم معامله ایی بود و من راضیم به این معامله ولی خدا جوانیم را سر زندگیم را و نشاطم را به من بازگردان.ولی آیا اگر یک بار دیگر جوان شوم جز همین رفتار ها را خواهم داشت؟فکر نمی کنم.شاید دیگر برایم غرور و ایستادگی نمانده باشد ولی یقین و اطمینانی به وجود آمده که تردید ندارم موفق می شوم.خدایا تو را سپاس.خدایا توفیق ببخش آنان که آزارم دادند و از کمک دریغ کردند ببخشایم و تلافی به مثل نکنم.چرا که خود داری از کمک آنان مرا مصمم ساخت و همچون کوه .و نوع رفتار تلافی جویانه من هل دادن افتادگان است .آنان در سراشیبی زندگیند و دیگه وقت آن نیست هل شان دهم خودشان مستعد افتادن هستند و قرار نیست بدی را با بدی پاسخ گفت.حتما خدایی هست که از نیات انسان ها مطلع است و چنانچه نیت شان خیر بوده خودش می بخشایدشان و اگر نیت آزار داشته اند شرمندگیشان در همین دنیا کافی شان هست.خدایا یاریم کن زمانی را نبینم که من نیز شرمنده کسانی باشم که........
همه چیز آدم میره در راهی که قدیم ترا فکر می کرده بهترین و درست ترین راهه .... جوانی هم هزینشه !!!!!
بگشای دری که در گشاینده تویی
بنمای رهی که رهنماینده تویی
من دست به هیچ دستگیری ندهم
زیرا همه فانی اند وپاینده تویی
ما را سر سودای کس دیگر نیست
درعشق تو پروای کس دیگر نیست
دل جای تو شد جای کس دیگر نیست