نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

طفلکی.اسید معده اش به دلیل ریفلاکس با مری آشنا شده و خواب را از چشمش ربوده.اون خوابش نبره و ناراحت باشه من هم راحت نیستم.بهش میگم بریم داروخانه شبانه روزی داروی امپرازول بگیریم بر گردیم .میگه : نه ، آنقدر خوابم میاد که نمی تونم رانندگی کنم.کاش من رانندگی میکردم.حالا چطور ناظر رنج کشیدنش باشم.؟به خودم دلداری میدم . میتونست با خواهر زاده اش از عصر تا حالا بره قرص بخره .یه دونه قرص رانیتیدین داره میخوره و میخوابه .مثل اینکه خوابش برد .من هم تا مدتی کنارش می شینم کتاب می خونم و خیالم که راحت میشه خوابم می بره.خواب مامان را می بینم که خیلی ناراحته و آرزوی مردن داره .از خواب می پرم و به فکر فرو میرم.خدای بزرگ چه خوابی!مامان چه قدر جوان شده بود.!چه موهای سیاه و قشنگی!پس مو سفیداش چی شده بود؟نگاش می کنم .می بینم خوابش راحته.صدا نمی کنم .صبح که می بینمش میگه پس از خوردن رانیتیدین تونستم بخوابم ولی امروز حتما دکتر می رم.بعد میگه میدونی پدر پروین خانوم دیشب به رحمت ایزدی پیوست؟میگم نه.میگه آره.میگم چرا همون دیشب نگفتی؟میگه نخواستم ناراحتت کنم.میگم خب شاید معده ات واسه همین ناراحت بوده آخه عصبی بشه معده اش زیادی ترشح میکنه.خب پس به خیر گذشت
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد