برف میاد بارون میاد و مادر بزرگه دلش میگیره.به خاطرش میاد همه فامیل های پیرش در یه زمستون و روز برفی جان به جان آفرین تسلیم کردند فکر میکنه در کنار شوفاژ و بخاری گرم و حالت استراحت مرگ جرات نداره به من نزدیک بشه ولی خودش هم نمیدونه چرا دلش گرفته گریه میکنه.میگه چرا باید چوپان بی مزد بشم پسر و دخترایی را که با زحمت بزرگ کردم بدم ببرند و خودم بمونم مث علی و حوضش .می رم خونه اش کنارش میشینم کتاب میخونم میگه مگه تو هنوز هم باید درس بخونی میگم نه مادر کتاب غیر درسی خیلی قشنگه بذارین واسه تون تعریفش کنم.وقتی دارم با آب و تاب تعریف میکنم میگه بازم به تو عروس گلم که منو قابل میدونی از کتاب هات بگی دخترام و پسرام که فقط و فقط میان طلب کاری میکنند و میرن. به خدا خوشحالم میکنی بیایی اینجا و من می بینم اون دوباره به من عادت میکنه و زیاد نباید بمونم عینهو بچه هایی شده که به دامن مادراشون آویزون میشن و گریه میکنند .میگه چیزهایی می بینم وقتی که تنهام .حیف از اون همسر پیرت که تنهات گذاشت و رفت و تو الان محکوم به ......هستی.میرم خونه و دو تا نوه هاش را میفرستم پیشش.همین جور که این دو تا با هم یک و به دو هم میکنن اون احساس زنده بودن میکنه
اول اینکه وجه تسمیه وبلاگ و نمیدونم دویم از حست لزت بردم به اندازه حطم ازت ممنونم
سلام . خوبی ؟ مرسی که زنده بودن و سر زندگی رو تزریق می کنی . آدمای ایرانی وقتی از شصت می گذرند منتظر می مونند تا عزرائیل بیاد !!!!؟؟؟ عجب حال وحشتناکیه . به نظر من فرقی نمی کنه که آدم چند سالش باشه . مهم اینه که زندگی کنه . همین .