نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

از چهارشنبه گفته بود به قزوین و تاکستان ماموریت داره.با همکاران کارخانه شان.روز پنج شنبه با خودم می اندیشیدم چه راحت قبول میکنه!.چون تو خونه هیچ دغدغه ایی نداره.خیلی لجم گرفت.و به این همه احساس آزاد بودنش غبطه خوردم.خیلی دلم میخواست یه جوری احساس بد مثل من داشته باشه.ولی نمی دونستم چگونه میشه حرصش داد.از اینکه تو زندگی همیشه سنگ زیرین آسیا بوده ام لجم میگیره.جالب بود  که داشت با دمش گردو میشکست.حالا که دو روزه ندیدمش احساس میکنم زندگی بدون اون چه جالبه!.عین دوران تجرد که راحت بودم.گرچه دلم نمیخواد ازش طلاق بگیرم و یا زبونم لال  بمیره ولی کاش می شد بدون او باشم.ولی پسراش از دوریش دلتنگند.خوبه به روی مبارک نمیارن.کاش می شد گاهی هم یک تنهایی بزرگ یک ماهه می داشتم تا ببینم واقعا تحمل میشه کرد؟خدایا چقدر تنها بودن و بی توجه به اطراف زندگی کردن(نداشتن مسئولیت) خوش میگذره!.کاش مسافرتت یک هفته طول بکشد تا من یک هفته تو هوای آزاد تنفس کنم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد