نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

سکوت و اشک

داشت اشک می ریخت.متوجه نمی شد مشکلش از کجاست؟فقط میدید دیر جنبیده و اندوه روش رسوب تشکیل داده.عصبانی بود.ولی نمیدونم چرا با استیصال اشک می ریخت.من نمی خواستم دلداریش بدم.به نظرم اومد با ریختن اشک دلش خالی بشه بهتره.خیلی کمکها را به کسی نمیشه رسانید و فقط میتوان در کنارش ماند تا در اندوه هاش تنها نباشه.گریه هاش شدیدتر شد شونه هاش تکون میخورن.عینهو یه بچه شده که مادرش ترکش کرده و احساس غریبی میکنه.به نظر می رسد احساس خوبی داره که میتونه اشک بریزه.جالبه که با وجودیکه بی رحم نیستم هیچ اندوهگین نمیشم که گریه میکنه.به ساعتم نگاه میکنم فقط ربع ساعت طول کشید اشکاشو پاک کرد سرش را بلند نمیکنه تو چشام نگاه کنه.خجالت به سراغش اومده که گریه اش گرفته.ولی سکوت من بهش فرصت میده خودش را جمع و جور کنه.خدای من.چه خوبه که توانست گریه اش را ........ کاش همه آدما میتونستند گاه گاهی گریه کنند.عجز بده ولی نومیدی بدتره.انسان باید احساس عجز کند که گریه اش بگیرد.ولی وقتی به خودمان اجازه ندیم احساس عجز کنیم و عملا قدرت غلبه هم نداشته باشیم دیگه بدتره. دوستش دارم.آرام از روی صندلیم بلند میشم .می رم پشت صندلیش می ایستم.دو تا شانه هایش را با کف دستانم لمس می کنم صورتم را کنار گوشاش می برم و میگم حالا احساس بهتری داری نه؟سرش را به علامت تصدیق تکان میده.بهش میگم شاید دوست داشتی برای دلداریت چیزی می گفتم هان؟با حرکات لبش بهم تفهیم میکنه که نه چندان فرقی هم نمی کرد.همه چیز در سکوت می گذره.ازش سوآل میکنم میخوای واسه ات یه چایی گرم بیارم.با سرش علامت خیر را نشان میده.بازم کنارش می شینم و دو تایی مون روی میز را نگاه می کنیم.تحمل این سکوت برای من چندان رضایت بخش نیست.ولی او انگار برایش کافیست کنار من باشد و بس.مدت سکوت مان هم به ربع ساعت می رسد.و چه سخت بود همین ربع ساعت را تحمل کردن. آرام از جا بر می خیزد.سرش را به زیر انداخته.زیر لب کلمات خدا حافظی را ادا میکند و قرار می گذارد هفته آینده بیاید.نگاهش تشکر آمیز است.چشمانش را در آینه اتاق نگاه می کند.با برانداز رنگ چشمانش خیالش راحت می شود.از اتاق خارج می شود و من میمانم در عین بهت و حیرت
نظرات 2 + ارسال نظر
لیدا چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 03:25 ب.ظ http://gilda.persianblog.com

کاش می تونستی در کنار من هم بنشینی تا من هم اشکهایم را در تنهایی نمی ریختم.گاهی انسان با گفتن هیچ خیلی چیزها می گه.سکوت سر شار از ناگفته هاست ......

سلام لیدا جان.یعنی میخوای بگی اون چشای مهربون تو با اشک آبیاری هم میشن؟ولی چرا؟

خدایان شیشه ای چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 11:16 ب.ظ http://www.godd.persianblog.com

سلام ..من همون امپراطوزم البته در آدرس جدید ..نوشته تونو خوندم .....والا هیچ کس مصله خوده انسان نمیتونه به خودش کمک کنه .پس ...............

سلام امپراتور.شما را در کدام خطه زمین امپراتوریست که.............

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد