
آره شاید موندم چی بنویسم.وبگردی باعث میشه اعتماد به نفسم پایین بیاد.چه نوشته های قشنگی خوندم !

می بینم برای نوشتن خیلی هم احساس راحتی نمی کنم.
واقعا بعضی قلم ها چه زیبایند!
خوبه که آدم تصمیم داشته باشه بنویسه.اونوقت چشاش رو با دقت وا میکنه و تو ذهنش طرح نوشتن اون صحنه را ترسیم میکنه.ممکنه بعد ننویسه و ازش اثری به جا نمونه ولی در ذهنش حک شده.شاید یه روزی دیگه که هیجاناتش متوسط شدند اونو نوشت.
از روزی که خود را ملزم به نوشتن در اینجا کرده ام همه آنچه را که در اطرافم است با ولع تماشا میکنم.
و اینو به دیگران نیز توصیه میکنم که بنویسید.ممکنه برداشت های من از زندگی به قشنگی برداشت های....نباشه.ممکنه به کار گیری و انتخاب کلمات در من به هنرمندی ...نباشه.
درسته که ممکنه با برداشتن مهر از زبانم نتیجه چندان مطلوب نگیرم و مطالبی را لو بدهم که............ولی نوشتن لازمه.شایدم بشه بگم واجبه.
وقتی یه خانومی از تردیداش و نگرانی هاش نوشت و خوندم........وقتی یک نفر از فکرایی که تو طول پرواز با هواپیما به سراغش اومده نوشت.وقتی اون یه نفر از چگونگی گذران لحظات بیکاریش نوشت......وآن دیگری از خشم هاش ...و آن دیگری از خاطراتش.....و آن دیگری از حدس هاش
وقتی یه نفر با هزاران امید از آموزش دادن هاش نوشت و آن دیگری از قصه غصه هاش و لب ورچیدن هاش
فهمیدم نوشتن واسه همه کس مفیده و هرکدام از ما به طریقی از فشار بار عاطفی رهایی می یابیم.
بنویسیم حتی اگر کاربرد کلمات را نمیدانیم.حتی اگر املای کلمات را نیز و آیین نگارش را نیز
بنویسیم حتی اگر تداعی هایی اتفاقی داریم به طوریکه با خوندن دست نوشته هامون استنباط بشه از شاخه ای به شاخه دیگر پریده ایم و به حاشیه پردازی های بی خاصیت گرفتار آمده ایم
بنویسیم حتی اگر آن کس که نوشته مان را میخواند به سلامت روان مان شک کند .بنویسیم حتی اگر متوجه خاصیتش نمی شویم..
کاش همه ما در آشپزخانه مان تابلوی سفید بزرگی داشتیم که در کنارش ماژیکی برای نوشتن گذاشته شده بود و هر آنچه به ذهنمان خطور میکرد بدون تردید بر آن مینوشتیم
کاش هر کدام ما را قلمی بود برای نوشتن و لوحی برای ثبت افکار و همتی و امیدی و
هیچگاه نتوانستم بفهمم چرا از نوشتن خوشم میآید حتی اگر سیاه کردن کاغذ باشد
آیا به شما نیز گفته ام که آرزو داشتم روزی در قبرستان کاغذ ها دفن شوم؟
به شما میگویم نوشتن حتی با اون خط بد مکتب نرفته ام برایم جالب است.
بهشت عزیز بنویس و باز هم بنویس که خدا به قلم سوگند خورده!
آرزو دارم قلمم خود مینوشت با آزادی.نه اسارتی که از قرار گرفتن در دستان من نصیب اوست
زیارت قبول
سلام من رو به امام رضا رسوندی؟
می خواستم بگم نوشتن لازمه
اما وقتی دیدم نوشتنم توی اینترنت هیچ سودی نداره
نه تنها نتونستم ارزش هایی که با پوست وگوشتم عجین شده ازشون دفاع کنم ؛بلکه متحمل ضربات سنگینی شدم که به جانم می خورد ؛تصمیم گرفتم توی دفترچه خاطراتم بنویسم:
دستم رابگیر
صدای ضجه دلم را می شنوی
نگو نه که باور نمی کنم
صدا کن حتی بازخوردش را نمی شنوی
لبخند بزن
ببین که به صورتت سیلی می زنند
سلام کن
ببین که دشنامت می دهند
پس نظاره کن که چگونه دوستی را فریاد می کنند
آری سکوت بهتر از رنجی بود که کشیدم
این زیارت امام رضا با زیارت های قبلی فرقش در همین بود که توانستن به کسانی دعا کنم که ندیده ام ولی می شناسم شان.دوستم ندارند ولی دوستشان دارم.مسخره ام می کنند ولی میتوانم ببخشم شان.و از من بیزارند ولی من به آنان متمایل.مطمئنم که به شما از ته دل دعا کردم.اگر به استجابت رسید خبرم کنید تا امیدوار شوم خدای صدای پشیز بی ارزشی را هم می شنود
در آخرین متنی که ننوشتی برایت از اوضاعم نوشتم
اما یادم رفت که بهت بگم همیشه دوستت داشتم وهیچ وقت به خودم اجازه ندادم با این که من رو نمی بینی به دوستی ای که بهش افتخار می کردم خیانت کنم حتی با مسخره کردن