نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

سی و شش ساله است.میگه یه روزی بر حسب اتفاق با جوانکی داخل اتاق چت بحث مان کشید به نومیدی.از اونجا که مددکاری اجتماعی خونده ام (لیسانس مددکاری از دانشگاه آزادش را تازه تموم کرده)خواستم دلداریش داده باشم.کم کم به من دلبسته شد.و گفت کاش برادرم نیز که به تازگی همسرش را طلاق گفته و در عزای مادرمان بی تاب تر از من است هم با شما صحبت می کرد.اجازه خواست در باره من با برادرش صحبت کنه.چه دردسرتان بدهم مقدمات آشنایی مرا با برادرش که در مشهد کار می کند را فراهم ساخت و منو و مامان رفتیم تهران خانه خواهرم با خواهرانش آمدند خواستگاری من و اونا اومدند شهر ما و الان شش ماه هست نامزد شده ایم.میگه برادرش هم ده سال از من جوان تر است ولی از موقع آشنایی با او جوانی کردن هایم باز گشته او هم به شهادت اطرافیانش سر به راه تر شده.واقعا واسم عجیب بود که دختری مثل ثمینه اینکار را بکند.آخرین بچه خانواده شان است بچه خواهراش دارند یکی یکی عروس و داماد میشن همه جهیزیه اش را که سالها به دردش نخورده داره به پول تبدیل میکنه که بره مشهد.اونم با پسری که فقط و فقط به نظرش قابل اطمینان می رسد.وقتی از معرکه سازی هاش تو جنگهای خیابونی تعریف میکنه فقط میخنده اصلا نگران نیست.واقعا که.اصلا از ما ها نظر خواهی نمیکنه فقط تعریفش را میکنه.ما همه با تعجب نگاش می کنیم و بعضی ها هم بهش حق میدن که با مسئولیت خودش همه چیز را بپذیره.دیروز میگفت این دو ماهه قبض تلفن خانه مان صد و بیست تومان آمده.من چی بگم؟هیچی بهش نمیگم.خدا نکنه بد بیاره.خدا بخت و روز خوبش بدهد
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد