نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

کنکور و .....

رتبه مریم تو کنکور شده هزار و هشتصد تو رشته تجربی
اشک میریزه یه ریز
میگه دوست داشتم پزشکی قبول بشم
واسه همین هم فقط رشته پزشکی همه شهرا را زدم
مامانش میگه بهش گفتم اگر دانشگاه آزاد قبول بشی پول خرجت نمی کنم.چونکه پسر نیستی که
هرچی خرجت کنم هدر میشه
آدم باید روی پسرش سرمایه گذاری کنه
به مادرش میگم من هم جای مریم بودم همین قدر اشک می ریختم
مادری چون تو
آدم را از خدا و دین زده میکنه
تو زندگی نومید میکنه
عجب مادری هستی؟!
باورت نمیشه چقدر خجالت آوره همچین حرفی زدن
واقعا که
و اون میگه
من امکانات محدودی دارم که
اول باید واسه پسرم هزینه کنم که مسئول ادره یه زندگیه نه مریم که شوهر میکنه و شوهره خرجش را خواهد داد
میگه
خواهرم پروفسور است در انگلستان در طب کودک
و حاصل سالها زحمت کشیدن اش اینه
که یه روز زندگی نکرد
میخوام که مریم بیسواد بمونه
از بس ابله هست میخواد پزشک بشه
ولی منکه ابله نیستم
میتونه دولتی قبول بشه بره پزشک بشه
خودش میدونه
منکه راضی نیستم
دخترا بهتره یاد بگیرند زندگی شیرینی برای خودشان و خانواده شان فراهم کنند
و مریم به نتایج دانشگاه آزاد نگاه نمیکنه
چون مطمئنه مامانش
مخارج دانشگاه آزادش را تو رشته پزشکی نخواهد پرداخت
خودش میگه تصمیم گرفته ام که........
متاسف شدم
ولی کاری از دستم بر نیامد

تحریک پذیری

هشت ماه میشه که پدر نجمه فوت شده ولی
هنوز اندوه و سوگ نجمه پایان نیافته
دیروز بهش گفتم پس از شش ماه اگر باز اینهمه سوگوار باشی مبتلای به افسردگی هستی.
معلومه هضم مرگ پدر واست آسون نبوده
میگه آخه مادرم بعد از مرگ او هر روز بیمارتر میشه و داره اونم مث شمع آب میشه
قطرات اشک از چشمای نجمه فرو می ریزند بی امان
بهش فرصتی میدم و ساکت میمون
دوباره زبان باز می کنم
نجمه چاره چیه؟

میگم چرا یه مرخصی نمیگیری با هم باشین
تا
میگه همه ما از هم پنهانی اشک می ریزیم و همدیگه را در جمع منع می کنیم
میگم این بدترین نوع تنهاییه
دیروز دیدم نجمه از محل کارش غیبت کرده مرخصی استعلاجی داشته پاش درد میکنه.تعبیرش از درد های بدنی شدت درد را افزایش داده
تا میام بازوش را تو دستام بگیرم و نوازشش کنم یه متر تو هوا میپره انگار نامحرم باشم ها
میگم نجمه تحریک پذیری علامت افسردگیه.درد های بدنی هم
یه دکتر روان پزشک برو
اینقدر به ضرب سیلی صورتت را سرخ نگه ندار
اینقدر گردنت را شق نگیر
اینقدر منکر اندوه نباش
قبول کن
و
دارو بخور
آرامتر میشی
شاید می ترسی شغلت را از دست بدی و ........
ولی اینجوری چقدر دوام میاری؟

سالمندی

شما از زندگی خود چقدر رضایت دارید؟شما خودتان را تا چه حد خوشبخت احساس می کنید؟
عواملی که میتواند باعث رضایت تان شود از کجا باید بیاید؟خوشبختی را در چه چیز میدانید؟
کیفیت زندگی خودتان را چگونه ارزیابی می کنید؟
قرار شده از امروز بر روی زندگی زنان سالخورده ارمنی مطالعه ایی کنم و میزان رضا مندی و احساس خوشبختی شان را بررسی کنم.
از آنجا که در بین پیر زنان ارمنی یک محله رفت و آمد میکنم و تفاوت هایی در آنان با پیر زنان مسلمان مشاهده میکنم مصمم شدم شروع کنم به بررسی این مطلب .تا چنانچه مقدور است طرح پژوهشی بنویسم.
برای شرکت در سمینار سالمندان نیازمند یک پرسشنامه هستم که مشغول جستجوی آن هستم.

سفر به پره سر

سفری داشتیم که از صبح جمعه ششم شهریور شروع شد .سفر به تهران بود و از نظر من بدون برنامه قبلی.
 ولی گویا همسرم امید داشت می تواند همسر خواهرش را راضی کند به خطه شمال سفری داشته باشند.
روز دوشنبه هم از تهران به مقصد شمال(رشت)حرکت کردیم.ساعت چهار بعد از ظهر وقتی ناهار خورده بودیم و نماز هم.....به رشت رسیدیم.چقدر همسرم از اینکه جایی تدارک ندیده نگران بود .به ناگاه به ذهنم رسید مدت یک سال است در اینترنت با استاد دانشگاه پیام نور مشهد (مجید) آشنا هستم.ایشان،گرچه از اهالی چارواده در تالش بود ولی در  مشهد زندگی میکرد وخانواده خود و همسرش در گیلان بودند.شماره تلفن مجید را داشتم.به ایشان زنگ زدم .چقدر خوشحال شدم وقتی گفت  به شمال آمده.همسرم معتقد بود کافیه ایشان ما را راهنمایی کنند کجا اطراق کنیم .ولی وقتی با دعوت ایشان مواجه شد با دودلی و تردید پذیرفت.
من هم قبلا از ایشان دعوت کرده بودم از شهر ما دیدن کنند و چون انتظار داشتم قبول کنند پس دعوت ایشان را پذیرفتم .
 پس از دیدن ساحل قو در انزلی راهی تالش(پره سر)شدیم.گرچه در پمپ بنزین پره سر بنزین زدیم ولی به امید آنکه مجید در تالش زندگی میکند بیست و پنج کیلومتر دیگر راندیم .قرار شده بود زنگ بزنم تا ایشان بیشتر راهنمایی کنند .وقتی زنگ زدم با اولین زنگ به تلفن جواب دادند و من گفتم ورودی تالش هستیم.ایشان فرمودند :آیا من نگفته بودم پره سر؟ که به یادم آمد بله.ایشان متذکر شده بودند.
 دور زدیم و بازگشتیم.
آدرس دقیق گرفتیم و مهمان خانواده شان(مادرشان و برادرشان)شدیم.
چقدر برایم سخت بود کسی را که ندیده ام ولی آشناست ببینم. باور کنید از  نهایت محبت و لطف شان شرمنده شدم.
مجید  و خانواده اش لطف میکردند ولی  اعضا خانواده و فامیل به من مرحبا میگفتند .(با دوست انتخاب کردن ام).
و من احساس میکردم منصفانه نیست.
چرا که نوع رفتار محترمانه آنان به دلیل خصایص خوب شخصیتی خودشان بود و نه ......لیاقت من.شما چه فکر می کنید؟

دل گرفته

چرا گاهی دل آدما میگیره؟میگن مانور ناخودآگاه باعث میشه بدون آنکه بدونی دلت بگیره.هر چی نگاه میکنی همه چیز سر جای خودشه.توانایی سازگاری تو هم بالاست.ولی این دلته که به سویی میره.و عنان و اختیارت را در دست گرفته با خودش می بردت. یه سحر گاهی ساعت دو نیمه شب از خواب بیدار شدم و دیدم دلم از سینه هوای خارج شدن داره.فردا صبحش ساعت یازده و نیم یا دوازده بلایی سرم آمد که از میزان فجیع بودنش نگم بهتره. با خودم میگم نکنه انسان توانایی داره جلو تر از جسمش اوضاع آینده و پیش رو را ببینه.این انسان چه موجودیه.سخنرانی دکتر محمد مجد استاد گروه درمانی دانشگاه....را داشتم می خوندم.نوشته بود نوزاد تا به دنیا میاد هشیاری عجیبی داره.بلافاصله باید روی پوست شکم مادرش قرار بگیرد و تماس بدنی با مادرش پیدا کند.اون لحظه نخست عجیب لحظه ایه از نظر میزان هشیاری و بعد از بین میره.تا چشم وا کرد باید چشمش در چشم مادرش یا مامای خوب و مهربونش بیفته و ارتباط بدنی اش با فرد با ارزشی.بعد ها این هشیاری کم و کمتر میشه تا از بین میره. حالا می فهمم که چرا باید مامای نوزاد آدم با تقوا و پاکی باشه.قبلا شنیده ام عالم ذر عالمی است که خداوند از انسان قول میگیره که فطرت پاکش را نیالاید ولی نمی دانستم عالم ذر از چند ماهگی جنین یا نوزاد است. خلاصه که امروز کمی تا قسمتی دلم گرفته و هر چه سعی میکنم مانع ریزش قطرات اشک بشم نمیشه. از اینکه دست من کوتاه و خرما بر نخیل دلم می سوزه(این آرزویی شده بتونم به کسی کمکی کنم). از اینکه دیگرانی را ببینم که ندانند چگونه می شود بر ناشادی ها غلبه کرد غمگین میشم. از اینکه ببینم کسی به سلامت خودش اعتنا نمیکنه ناراحت میشم.از اینکه ببینم کسی دست رو دست گذاشته و فکر کرده هر نوع تلاش مساوی هیچگونه تلاش است نومید میشم.