نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

عرف یا شرع؟

جشن تولدشه.ولی رفته تو تختش و داره گریه میکنه.هیچکس را که به اتاقش راه نداده.خیلی خاطرم را خواسته که راهم داده.بهش میگم عزیزم نازنینم چته؟همه مخارج امشب واسه اینه که تو خوشحال باشی و بخندی.اینهمه اشک ریختی چشمات از ریخت افتاده که.حالا تو عکسات زشت می افتی.میگه نمیخوام دیگه عکس بگیرم.دارم از خجالت آب میشم.بابام نذاشت ببوسمش واسه چی؟حالا چی فکر میکنه؟نگرانم که فکر کنه من بی چشم و رو و بی ادبم.بابام گفته همه نامه هاش رو هم پاره میکنم.دیگه بابام دوستم نداره.مگه من چیکار کردم؟خب دوستش دارم مگه کار بدیه؟بهش میخندم.میگم آره عزیزم.زشته.کار بدیه تو اونو ببوسی.آخه اون پسره.تو دختری.دیگه نه سالت تموم شده.دخترا از پنج سالگی دیگه نباید نامحرم را ببوسند.اینو باید قبول کنی.تو دختر مسلمانی هستی.دلت میخواد که از همین الان که تازه به تکلیف رسیدی مرتکب گناه بشی؟میگه پس نمی خوام مسلمون باشم.چون که زشته بهش نگم دوستش دارم.اونکه اینهمه واسم کادو خریده.اینهمه واسم نامه فرستاده.اینهمه دلم برای دیدنش لک زده بوده.حالا نبوسمش؟بهش نگم ازش ممنونم.بازم بهش میخندم.میگم عزیزم اینجا ایرانه.بابات مسلمونه.تو دختری مسلمان هستی.اینا قانونه؟میتونی اینا را بفهمی؟ممکنه خیلی سخت باشه.ولی همه مردم دیگه هم مث بابات فکر میکنن.تو باید از همین الان یاد بگیری آقایون را دوست نداشته باشی.یا اگه دوست شون داشتی بهشون نگی.یا کسی دیگه هم ازین قضیه مطلع نشه.باید کتمان کردن را یاد بگیری.حق با باباته.میگه منو بگو که فکر می کردم شما مهربونید.شما مث بابام فکر نمی کنید.لطفا شما هم از اتاقم برین بیرون.میخوام تنها باشم.مث اینکه فایده نداره با کسی حرف بزنم.همتون عین هم هستید .هیچکدام تان منو درک نمی کنید.(با خودم میگم اوهو.نیم وجبی!چه سر و زبونی داره.وقتی به دختر بچه اینهمه رو بدی تا به این سن باید هم اینهمه بلبل زبونی کنه.حالا چه اصراری که یهویی جلوش دربیایی و خودت را با شاخ گاو در بندازی؟)چون دیگه اجازه موندن ندارم محترمانه از اتاقش خارج میشم تا بار دیگه در را به روی خودش قفل کنه.ولی گویا واسه اش واقعا سخته.که اینجوری گریه میکنه.به احتمال قوی حق با اونه و ما در درک او عاجزیم.ولی چرا ما وقتی بچه بودیم همه چیز را خیلی راحت می پذیرفتیم و هیچ حرفی رو حرف پدر و مادر نمی زدیم؟شاید چون ما مث این خانوم طلا یکی یه دونه و عزیز دردونه نبودیم.شاید چون ما امکاناتی را که او الان در اختیار داره در اختیار نداشتیم.شاید چون گذشته آن زمانی که آن سان میگذشته.به هر حال با پدرش صحبت کردم.میگم تندی نکن باهاش.عادت نداره.براش سخته.فرصتش بده.نرم تا کن.دختره.حساسه.رنجیده خاطر میشه.تو که واسه اش سنگ تموم گذاشتی حالا این چه بحثیه ؟پسر عمه اش هم که دوازده سال بیشتر نداره.هنوزم که به سن بلوغ نرسیده.میگه ببینید خانوم جان.جونم به لب رسیده.بذار هر طور میخواد بشه بشه.این دختره با اون دل نازک و حساسش آخر کار دستم میده.مرگ یه بار شیون یه بار.تا زوده باید جلوش دربیام.میگم اونوقت همین امشب که همه مهمونا دمق بشن؟میگه آره همین امشب.اتفاقا فرصت مناسبیه.چون همه حالا بهش حالی میکنند اگه دوستش نداشتم اینقدر مخارج را متحمل نمی شدم.ولی صلاح و مصلحتش در اینه.حالا خاله ها و مادر بزرگاش توجیهش میکنند.بذار یکی شاهد باشه این چه آتش پاره ایی داره میشه .و نصیحتش کنن.بیشتر از این صبر کنم ممکنه دیر بشه.
با خودم می اندیشم نکند تربیت دختر تو جامعه ما سخت باشه.نکنه چون پسر داشتم مشکل دختر دار ها را درک نمی کنم؟
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد