نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

قصه دانشجوی فارغ التحصیل من

آمده پیش من و از همسرش گله میکند.اظهار می دارد بسیار بلند پرواز است و تو سرش اهداف غیر قابل دسترس دارد .یه جوری حرف میزنه گویی سالهای بی پایان فرصت دارد که به اهداف خویش برسد.نشسته تا پدرش واسه اش پول جور کند.(حتی پدر و مادرش بارها از اینهمه سریش بودنش ابراز انزجار کرده اند).به من میگه برای ازدواج مون چه عجله ایی؟از پدر و مادر من بدش میاد و فقط با دو تا برادرم که کم سن و سال ترند خوبه.(حتی برادر بیست و یک ساله ام میگه چرا این همسرت نمیاد ازدواجش را بکنه تو را با خودش ببره)میگه خانوم صدای همه تو فامیل در آمده شما به من بگین چکار کنم؟. ازش می پرسم: خوش بین است یا بدبین؟ سنش چند ساله؟تو دانشگاه که درس میخونده درسش خوب بوده یا بد؟ بچه چندم هست؟ پسر چندم هست؟ وضعیت مالی خانواده اش چگونه است.؟ استقلال مالیش چگونه است؟ تو را دوست داره یا نه؟ نظرش راجع به مراجع قدرت چیه؟ میگه خانوم پاسخ دادن به این سوآلاتون الزامیست؟ میگم: خودت چقدر مستقل از اویی؟ نظرش راجع به تفریحات شخصی و مستقل تو چیه؟ نظرش راجع به نشست و برخاستت با دوستانت چیه؟ چه احساسی داری که باهاش ازدواج کردی؟ خودت چگونه ارزیابی اش میکنی؟ دوستش داری یا نه؟ راجع به خانواده اش نظرت چیه؟ نظر خواهر برادراش نسبت به تو چیه؟ هیچوقت شده تو را با دختران دیگر و یا همسر دیگری مقایسه کند؟ جهیزیه ات جوره؟ مشغول به تهیه کم و کسری های جهیزیه ات در فرصت به دست آمده هستی؟ دنبال کار گشته ای؟ بازم میگه :خانوم، چقدر آدمو بمباران سوآل می کنی؟ ازش می پرسم: او را دوستش داری؟قبولش داری؟میتونی بهش اعتماد کنی؟فکر می کنی بتونه در آینده زندگیت خوشبختت کند؟ .............عجب دخترایی پیدا میشن! به هیچ وجه حاضر نیست همسرش را از دست بدهد.میگه: تو ذهنم می گذره ؛بگرد تا بگردیم.زندگی را مبارزه ای فرض می کنم که هر کس خونسرد تر موفق تر.بهش گفته ام: لازم نیست بیایی خونه مون.چون من لزومی نمی بینم.از اینکه منو با همسر برادرش که دانشجوی سال آخر رشته حقوق دانشگاه آزاد هست مقایسه می کنه عصبانیم.هرگز آنگونه که او می خواهد تغییر نکرده و نخواهم کرد.از اینکه پدر و مادرم را که دلسوز منند آزار می دهد عصبانیم.از اینکه باعث شده مضحکه همه بشوم ازش عصبانیم.از اینکه مکرر مشروط شده دلم چرکین است .از اینکه فکر میکنه مدیون باباشه ناراحتم.گرچه وقتی باهام حرف میزنه میتونه مجابم کنه و من حرفاشو در بست قبول میکنم ولی دیگه ازین وضع خسته شده ام.دو و نیم سال پیش که می خواستیم عقد کنیم نگران بودم درسم نیمه کاره بمونه ولی حالا شش ماهه که دیگه درسم تموم شده نمیخوام تو خونه پدر و مادرم باشم.دیگه میخوام برم سر زندگی مستقل خودم.بهش میگم :دختر خیلی جالبی هستی.فکر میکنی دور گردون همواره بر مراد ماست.اون روزی که خیالت را راحت کرد و از سر در گمی و بلا تکلیفی درت آورد و تو را به همسری برگزید با دمت گردو می شکستی ولی حالا که او اطمینان یافته تو مال خودش هستی و سر صبر داره برنامه ریزی دراز مدت میکنه برای آینده هایی که همه چیزش را محاسبه کرده داری بهش نق می زنی.بهش میگم خب چرا تغییراتی که اون دوست داره نمی کنی؟مگه نمیدونی انعطاف به خرج دادن در زندگی نشانه حسن نیت و گذشت و بزرگواری است؟دلت نمیخواد یه آدم با گذشت باشی؟میگه خانوم من از خودم خوشم میاد که تو زندگی آدم قانعی بوده ام که در محدوده توانایی های مالی خانواده مان مانور داشته ام.من از اون دخترا نبودم که بگم رشته را دوست دارم چون دانشگاه دولتی همین رشته قبول شدم علیرغم آنکه نسبت بهش چندان علاقه نداشتم خوندم و خوب هم خوندم به طوریکه ممتاز شدم.اونوقت او همسر عقد شده برادرش را تو سر من می زنه که دانشگاه آزاد میره و رفتاراش از نظر من چندان هم موقرانه نیست.میگم عجب اشتباهی میکنن آقایون جوان که حدس می زنند با به رخ کشیدن دختران دیگر ما را به تک و تقلا خواهند انداخت و به رقابت خواهند کشید
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد