از احساسش میگه.و اینکه عصبانیه که پسرش و عروس و نوه هاش قراره به شهر ما مهاجرت کنند.میگه من که بیش از یه دختر و دو پسر ندارم.اون پسرم که آلمانه و اینجا کمتر میاد.این پسرم هم بیاد شهر شما.من هم که بیمارم و معلوم نیست زنده بمونم پس چرا او مرا درین لحظات آخر تنها میذاره انصاف نیست با من پیر زن این رفتار ها بشه.
بهش میگم حاج خانوم.وقتی عروس جوان شما مدت بیست و چهار سال است به تبعیت از همسر مادرش و خانواده اش را ترک کرده شما هرگز سخن از انصاف نگفتید.نکند معتقدید او هر چه شما ها می فرمایید باید تبعیت کند هان؟
از صراحت کلام من چندان خوشش نمی آید ولی از آنجا که مطمئن است سو گیری خاصی ندارم بر من می بخشاید.
با خودم می اندیشم چه جالب است که همیشه ما از مردان مان گله مندیم در صورتیکه در واقع همین اشک و آه های مادران همسران مان بر تصمیم گیری های همسران موثر است.امروز هم اگر پسر آخر خانواده پدرش را مصمم نکرده بود که به زادگاه مادرشان باز گردند امکان نداشت این همسر محترم باز گردد.در وافع رفتار های مهر ورزانه خانواده دختر آنچنان بر جوان ترین پسر اثر گذاشت که پیگیر از پدرش در خواست کرد می خواهم نزد خانواده مادری مان به زندگی ادامه دهیم.از امسال پسر من میتواند با پسر عمه جوانش ساعات خوش فراوانی داشته باشد اگر چرخ روز گار اجازه دهد.
من بیشتر نگران آن هستم که نسبت به درس و مدرسه اش کم کار شود.و به همین دلیل از او خواسته ام متوجه باشد نقطه ضعف(چشم اسفندیار)اش کجاست.و همانجا را مراقبت کند که هم روز هایی خوب داشته باشد و هم موفقیت خود را فدای لذایذ اجتماعیش نکند.