نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

امواج دریا

با هم رفته بودیم دریا.
کنار دریا ساحل شلوغ بود.
امواج خروشان به سوی ساحل هجوم می آوردند.
طرح سالم سازی دریا برای شنا مجوز نمی داد.
همه با حسرت به آبها می نگریستند.
مردی کنار ساحل روی شن ها نشست.
لباس راحتی تنش بود.امواج به سویش هجوم آوردند.
گویا از تماس آب دریا با تنش احساس خوشنودی می نمود.چون قدمی جلوتر رفت.
و بازهم جلوتر و جلوتر.
همه ما عصبانی شده بودیم.
درباره اش به قضاوت نشستیم.
چه خودنماست این مرد!
مرد گنده خجالت هم نمیکشه.عینهو بچه هاست.
اونوقت از بچه ها انتظار داریم حرف شنوی داشته باشند.
دریا ندیده.!
نمی تواند بر امیال خود لگام بزند.
پیداش نیست.
غرق شد.
امواج او را با خود بردند.
آه لعنتی.
روز ما را خراب کردی.
کجا رفت؟
نیست.
چرا هست.
اوناهاش سرش پیداست.
دیگه صدامونو نمی فهمه که داد بزنیم بگیم بیا بیرون.
کاش مانعش شده بودیم.
حتما زیر پاش خالی شده.
امواج دارند با خودشان او را می برند.
اوه/
وای/
خدای من
به پا خاست.
پیداش شد
.به طرف ساحل آمد.
سراپاش خیس
از لباس هاش آب میچکد.
لباس ها به تنش چسبیده.
خوش به حالش.
همه با محبت نگاش میکنیم.
خوبه زنده است.
خوبه غرق نشد.
خدایا شکر.
پس من میخوام برم کنار ساحل بنشینم تا سیلی امواج گونه هایم را نوازش کند.
شایدم.........
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد