نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

شرح یه قضیه خنده دار

ماه من از حدیث غم بگذر* وین حکایت به عاشقان بگذار* نکته دلکشی بگو و بخند* مژده رحمتی بیا و بیار* {[(رهی معیری؛)؛} جالبه!!!! دیشب خانم .....همسر داداشم زنگ زده که چه غلطی کردیما! دستمان بشکنه که اینقدر ناشی ایم... گرفتار ی شدیما! میگم: بگو ببینم، چی شده؟میگه : هیچی از خدا که پنهان نیست از شما هم چه پنهان؟؟؟؟؟ آقا داداشتان که با دوستش داشت می رفت دوبی.بهش گفتم: بگو همسر و دو تا بچه دوستت هم بیایند پیش من و دو تا بچه ام .که تا مدت ۴ روز که شماها سفر اید تنها نباشند.سر کار خانوم از انزلی تشریف آورده اند.بچه شون که مبتلای به اوریون شده و تب و درد و رنج و من نتونستم با خیال راحت بیام جشن تولد برادرزاده دیگه تون.کارم هم شده مراقبت و پرستاری از بچه بیمار و تهیه سوپ و مایعات .حالا پذیرایی ها کم بوده ، به من می فرمایند :چه پسرت را بی ادب بار آورده ایی!!!.ویا من اصولا بچه پسر دوست ندارم.همه شون جسور و بی پروا یند....میگم :خب دیگه حالا چی شده مگه؟؟/ جواب میده:؛ منم گفتم : جواب محبت هامو اینجوری میدی؟اگه ناراحتی میتونی از خونه من بری. تا صحبتش به اینجا رسید .بهش میگم : اوا خدا مرگم بده.شما به مهمان تان میگی؛ میتونی بری ؛؟؟؟؟مگه بنا به دعوت شما نیامده؟میگه : ای بابا ،حالا ما یه تعارفی کردیم < ایشون باید رو هوا بزنه؟میگم :خدای من !پس چی؟نباید بپذیره؟اون طفلک نمیدونسته تعارف شما شاه عبدالعظیمی بوده . گناهش چیه ؟ کف دستش را بو کرده بود که شما تظاهر به لطف و مهربانی می کنید؟خود کرده را تدبیر نیس . باید هر جور رفتار کرد تحملش کنی . میگه:ببینید من به شما زنگ زده ام که دلداریم بدهید.نه که ایراد کارم را به من گوشزد بفرمایید.می خندم . میگم : من آنچه شرط بلاغ بود با تو می گویم تو از سخنم خواه پند گیر و خواه«ملال» به مادرم زنگ می زنم میگویم مادر جان مواظب باشید همسر دوست برادرم مورد بی مهری قرار نگیرد مبادا دلتنگ شود. برادرم از دوبی زنگ می زند آبجی جان ، شما را به خدا برو مداخله کن قضیه را فیصله بده .شما خانوما چرا اینجوری هستین؟ما را بگو که دنبال تجارت رنج سفر را متحمل می شویم ....
نظرات 5 + ارسال نظر
یاسر دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 01:14 ب.ظ http://manofereshte.blogsky.com

سلام . خوبی؟ بازم مثل همیشه جالب نوشتی. موفق باشی بزرگوار

لیدا دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 05:23 ب.ظ http://gilda.persianblog.com

سلام...................عجب حکایتی ....................!!!!!!

رضا دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:38 ب.ظ

عبرت انگیز بود!

مجید سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 06:08 ق.ظ http://www.charvadeh.persianblog.com

سلام. این کارا رو می کنن که آدم می ترسه بیاد اصفهون. خودمونیم آخه مهمون هم باید ملاحظه صاحبخونه رو بکنه. ولی خب هر کاری بکنه نباید بگی می خوای بری برو. من بعید می دونم اینجوری رک و صریح اتفاق افتاده باشه.

امپراطور سرزمین یخهاااااااااااااا سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:24 ب.ظ

سلام ..متنتون جای تامل داشت ...راستی یه قولی داده بودیناااااااااااااااااااااااا امیدوارم یادتون نرفته باشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد