نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

پیر زنی با قلب شکسته و مجروح

الان ۷ ماه است که همسرش را از دست داده .همسری را که مدت ۵۰ سال به قول خودش تحمل کرده.مبلغ ۲۰۰ میلیون تومان حاصل از تقسیم زندگی مشترک شان را می خواهد خانه ای بخرد و از اینجا به آنجا نقل مکان کندتا برای همیشه سایه او از زندگیش خارج شود .و با حقوق باز نشستگی همسر باقی زندگی را بگذراند ۷۰ ساله است . می گوید نمی دانم چرا مادرم دختری را که به زور از خدا طلب می کرد در چاه سیاه بختی سرنگون ساخت.میگوید بچه هایش برایش نمی ماندند و او به درگاه خدا لابه میکند و از او به اصرار می خواهد مرا برایش باقی گذارد .از آن پس محبوبه اش می شوم و به کس  کسان نمی دهدم به همه کسان نمی دهدم به راه دور و شهر دور .و .....از این حرفا...........................
شرطش برای قبول داماد فقط اینست که زمین کنار خانه اش را داماد بسازد و با دخترش همینجا زندگی کند هیچ مردی از فامیل زیر بار این قانون نمی رود تا آنکه پسری از اقصا نقاط  می آید و شرط را می پذیرد و میماند و دختر را ........به همسری بر می گزیند .می گوید زشتکاریی نبود که از او سر نزند فقط شرط مادرم را پذیرفته بود همین  .تا اینکه با تولد اولین فرزندم وقتی دماغ کودک خردسال را غرقه خون می کند دعوای سختی مان می شود و او مرا بیخ گیس مادرم رها می کند و خودش به اهواز می رود به بهانه کسب روزی و دیگر نمی آید با نامه های التماسم باز می گردد و ایندفعه دوباره با داشتن دو فرزن ترکم می کند و می رود . تحمل ندارد مرا عزیز و محترم نزد خانواده ام ببیند .احساس می کند هر ایرادی بگیرد با جمعی متعصب نسبت به من روبروست.او می رود و من میمانم .با محبت و عشق والدینم ولی من زندگی دو فرزندم برایم مهمتر از عزت خودم است پس از یک هفته قصد سفر می کنم همه منعم می کنند حتی تهدید می کنند اگر بروی دیگر پذیرایت نیستیم ولی تصمیم خود را گرفته ام می روم تا فرزندانم زیر چتر پدر بزرگ شوند آخر خودم پدری خوب و مهربان داشته ام و فکر می کنم پدر برای فرزندان نعمتیست .در اهواز با فلاکت و بدبختیی زندگی می کنم که از شئون خانوادگیم به دور است ولیکن آنجا هم همیشه تنهایم می گذارد .و هر گاه که با منست کتک و آزار خودم به جای فرزندانم .باز به کویت می رود و بار دیگر از ما دوری بر می گزیند ولی حالا دارای ۷ فرزند شده ام .و هفت سال نه خبری از زنده اش و  نه از مرده اش ندارم با فقر و فلاکت به کمک بچه ها زندگی می کنیم تا با دست پر به خانه باز می گردد .گویی دیوانه است .دو باره مادر و دایی و فامیل اصرار می کنند ازو جدا شوم و  این انگل تحمبل بر خانواده را از سر باز کنم ولیکن من معتقدم بچه ها موقع ازدواجشان رسیده و باید بتوانند جلو مردم سر بلند باشند چاره ای نیست گلیم بخت من سیاه بافته شده بوده .غرور فرزندانم را حفظ کنم و شکایتش را فقط به خدا بگویم .همه همسایه ها از دعوا کردن های وقت و بی وقتش مطلعند .به خواستگاری غریبه ها می روم پسران را همگی و دختران را زودتر از پسران  به سر رشته سامان می رسانم و اکنون .هیچ تمایلی به او ندارم بیمار می شود آرزو می کنم به درک واصل شود به خاطر فرزندانم عمری تحملش کردم و از زندگی خیری ندیدم من مانده ام و تنی علیل
فرزندانش هرگز لب به تشکر نمی گشایند چون برایشان مادری مهربان نبوده ام قهر پدرانه را کم داشتند و مجبور بوده ام با ترکه تر تربیت شان کنم .حالا همه به گرد شمع وجود او می گردند و از من فقط طلبکاری می کنند.کم کم اشکم خوراک شب و روزم می شود.حال من مانده ام و قلبی بیمار.دست و پایم از شدت ورم دردناک شده.همه شادی آن ۱۵ نوه دختر و پسر است که دارم همه نخبه.سه تایشان فارغالتحصیل دانشگاهند و ۴ تایشان دانشجوی فعلی و ۳ تا منتظر کنکور و بقیه دانش آموز از دبیرستان تا آمادگی. ۴ تا از پسرانم لیسانس دارند و همه شان وضعیت اقتصادی متوسط.ولیکن هر گاه فرزند داریشان را می بینم برای کودکی های بی پدری شان گریه می کنم .چه چیز جوانی از دست رفته ام را به من باز می گرداند ؟.کسی نیست به عروس خانم ها و آقا داماد ها بگوید من چه زجری کشیده ام .صورتم را با سیلی سرخ نگه داشتم تا گذشته تلخ فرزندانم راز بماند مبادا محکوم باشند هم چنان همانگونه طی طریق کنند .ای کاش فرزندانم جوی انصاف داشتند .فقط نوه ها هستند که مرا از جان شیرین خود دوست تر دارند ولی آیا کافیست؟
نظرات 1 + ارسال نظر
گل بی خار جمعه 22 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:31 ب.ظ http://samangol118.persianblog.com

به به اول شدم ... در مورد مطلب شما . هیچ چیز نمیتونم بگم .. گفته ها را گفتید .. دلتان شاد و یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد