نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

پادو ی پدر

فخری آمده بود.تا مشاوره بشه و راه حلی پیدا کنه واسه پایان دادن به این بدبین شدن هاش نسبت به همسرش خیلی نگران بود.می ترسید خودش با دست خودش به خوشبختی هاش پایان بده.و با ندانم به کاری همسرش را از خودش فراری دهد. زیبا بود و ۳۷ ساله.میگفت همسرم عاشق ام شد و منو به دست آورد ولی نمیدانم چه به روزش آورده ام که دیگه تلفن و تلویزیون را از دسترسم دور می کنه.دیگه از دستم عاصی شده.۳۶ ساله است و شاگرد پدرم بوده.ده سال شاگردی پدرم را کرده بود که با هم ازدواج کردیم.اولین دختر خانواده هستم و از اینکه نتوانستم درسم(رشته علوم تربیتی )را به پایان برسانم ناراحتم.معلم بودم و شغلم را هم از دست دادم.به خاطر نگه داری از بچه ام.در واقع عصبانیم که دختر یه کار فرما از شاگرد پدرش پایین تر میاد.با وجودی که پدرم کارفرما یش بود ولی الان این اوست که مغازه پدرم را می گرداند و دختر پدرم را با همه هوش و استعداد خانه نشین کرده و به همین ها بسنده نکرده با یه دختره جغله مورچه که هفت قلم آرایش می کنه و منشی مغازه اش هست سر و سری بر قرار کرده و هر وقت فریادم در میاد میگه کار های مربوط به مغازه است.شماره موبایلش تو هر پیک نیک باید به صدا در بیاد و او از من فرصت بخواد و بره یه گوشه و با او صحبت کنه .ای خاک بر سر من احمق که همه آنچه داشتم را به پای چه کسی ریختم و حالا هم باید دست از پا دراز تر به خانه پدری بر گردم همه خواهران کوچکتر از من ،درسها شونو تموم کردند و ......لیسانس شونو گرفتند و حالا ایشون مانع گپ زدن من با اوناست نکنه یه هویی اونا راهنمایی ام کنن که با هاش چیکار کنم. خیلی درد تو دلش داشت .میگفت و می گفت و می گفت . ولی شما بگین یه قطره اشک می ریخت .هرگز سرا پا غرور بود ازش پرسیدم :خودت را چگونه آدمی می بینی؟گفت :خاکی گفتم :می دونی چقدر زیبایی؟ گفت: خانم اینا اهمیتی نداره . گفتم :میدونی چون معلم بوده ایی از همسرت هم نمره کسر می کنی؟ گفت فکر نکنم. گفتم: میدونی چون همسرت شاگرد پدرت بوده(شاید هم پا دوی او)واسه ات مرد قابل افتخاری نیست؟و زن ها دوست دارند با مردی زندگی کنند که بشود به او افتخار کرد؟ گفت :فکر نمی کنم.خیلی دوستش دارم. گفتم :میدانی بر سرش منت می گذاری که افتخار نصیبش کرده ایی همسرش شده ایی و او نمی تواند زیر بار این خفت برود؟ گفت :خدا می داند نه.خانوم به او گفتم: میدانی از اینکه بشنود نزد مردی بدی اش را گفته ایی چه حالی پیدا می کند؟(اشاره به مدیر مدرسه پسرش که از همسرش انتقاد کرده بود که همسرت به جای بازی با پسرش با موبایلش بازی می کند!).گفت :بله متوجه شده ام. گفتم خانوم عزیز میدانی در اندرونت تضاد و کشمکش فراوان است؟هم به او بد می کنی هم خود را مواخذه می کنی و احساس گناه می کنی و هنوز نتوانسته ایی با خودت هم تکلیفت را روشن کنی؟
نظرات 1 + ارسال نظر
ف دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:19 ق.ظ http://gastby.persianblog.com

از آشنایی با وبلاگ پر محتوی شما خوشحال شدم ... چند ماه از نوشته های آغازین رو خوندم سر فرصت باید بقیه اش رو هم بخونم ... ببخشید شما مشاورید ؟

خوشحالم.نظر لطف تان است.شاید همه کس اینگونه نگوید که شما می فرمایید .ولی از لطف شما ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد