به لطف خدا این سفر بازگشت توش بود.گرچه قاعدتا باید راضی به رضای خدا باشم . و برایم علی السویه باشد که بر گردم یا بر نگردم.و گرچه خون ما از آنان که رفته اند رنگین تر نیست.خدا همه آنان را که رفتند بیامرزد.و ما که مانده ایم را هدایت کند تا برای روزی که سفر آخرت را در پیش می گیریم آماده باشیم.سفر را به اتفاق همسرم ،پسرانم،خواهرش ،همسر او و پسرانش و مادرشان(مادر بزرگ بچه ها)آغاز کردیم.قرار شد من وسایل ضروری سفر را بر دارم.عمه و مادر بزرگ ناهار خوشمزه ایی برای ناهار تهیه کرده بودند.(پلو و کوکو).منکه تا از اصفهان خارج شدیم تازه فهمیدم ای بابا، یادم رفته چند قلم چیز را بر دارم.تا به همسرم اعلام کردم گفت حالا میگی؟مگه کم و تو یه لیست ننوشته بودیم؟مگه طبق لیست چیزا را جمع نمی کردی؟گفتم چرا.ولی یادم رفت آخرش یه بار دیگه چک کنم.پسر بزرگترم دوست داشت اصفهان بماند میادا به مطالعاتش ضرر بخورد ولی پدرش مخالفت کرد و گفت:چرا مث بز گر از گله به در هستی؟اینجا با پسر عمه هات(۴ تا پسر عمه داره)بهت خوش میگذره.به خصوص دو تاشون که دانشجویند.و من هم ادامه دادم اصلا این سفر برای شما جووناس وگرنه منکه همینجا راحت ترم.میخواهیم شما در محیطی امن دنیا را ببینید.گویا او تر جیح میدهد همیشه با دوستانش سفر بره(کما اینکه الان ۵ سال هست که با دوستاش سفر میکنه).خلاصه با اکراه آمد.و از همون اول راه به پدرش کلی حرص داد.حالا هم که من فراموش کرده بودم چند قلم چیزا را همراه بیارم حسابی دمق شده بود.ولی با پا در میانی همسر عمه جان همه چیز به خوبی گذشت.(فرمودند بی خیال بابا می خواهیم رانندگی کنیما.نباید خشمگین باشیم حالا فرض می کنیم این چند تا قلم تو خونه نبوده و می خریم)..یکی از پسرای عمه تو ماشین ما بود.همون که داره فوق ....برق می خونه.
در بین راه هرجا پمپ بنزین وامیستادیم بچه ها از ماشین پیاده میشدند و تا دوباره سوار بشن کلی طول می کشید.جاده ها شلوغ و شماره ماشینا نشون می داد از راه های دور مثل آذربایجان و همدان و مشهد هم اومده اند.همه برای هم دست تکون میداند و لبخند می زدند.همسفر بودیم.از پشت شیشه های ماشین خورشید کباب مان می کرد(ةخه دیر راه افتادیم.ده صبح) .جای شما خالی از همون اول راه شروع کردیم به خوردن میوه و آجیل های نوروزی مان.و گرچه تاکید شده بود راننده نخورد و نیاشامد و با مو بایل حرف نزند ما......تا اینکه بین راه در اولین شهر(شرضا)برای مادر بزرگ دنبال صندلی سفری به هر دارو خانه سر زدیم.یکی دو تا از بچه ها کلافه که مادر بزرگ را که نمیتونه خودش بدون کمک راه بره چرا با خود آوردیم.که فریاد عمه خانم بلند شد پس شما ها می خواهید پس فردا ما ها را بذارید خانه سالمندان تا بچه ها تون راحت باشند.هان؟ما ها را بگو که جان مان واسه تون میره.چه بچه هایی!همه ساکت.و دوباره سکوت و آرامش.دومین شهر آباده بود ۱۹۰ کیلومتری اصفهان که برای نماز و ناها پیاده شدیم.تو یه پارک قشنگ و سرسبز درغرب شهر ایستادیم.همه رفتند دست شویی(وای که چقدر کم گنجایش و کثیف بود!)و وضو گرفتند آمدند زیر آسمان به نماز ایستادند و ما دو تا خانوم هم سالاد درست کردیم و غذا را گرم کردیم و ناهار دلچسب(جای شما خالی.دستپخت مادر بزرگ حرف نداشت).خوشحال و شاد و خندان با ترس و لرزچای خوردیم(آخه دست شویی که نمی یافتیم پس.....)راه را ادامه دادیم و آنقدر رانندگی را ادامه دادند تا له جشنواره نر های محلی عشایر رسیدیم.برای دیدن صنایع دستی اونا پیاده شدیم و.......متاسفانه ماشین ما در محل پارک مورد لطف یک راننده ناشی قرار گرفت و خراشیده شد.همسرم کلافه که بابا مگه شما رانندگی نمی دانی چرا........؟و دو باره وساطت همسر خواهرش بود که به قضیه فیصله داد که خدا را شکر ضرر به جان نخورد این چیزا مهم نیس جونت سلامت و.....و.... و اون آقای راننده ناشی کلی عذر خواهی که آقا جون ببخشید سفر را به خانوم و بچه ها تلخ نکنید هر چه بفرمایی خسارت میدم...و من می خندیدم که با همه ناشی گری چه مهربان و انسان هست.باز به راه افتادیم.حالا به سری خرید از عشابر و بحث تو ماشین که خوراکی ها بهداشتی نیست نباید مصرف بشه.خلاصه اینم شده بود محور بحث ها که......
در ادامه راهچند جا در کنار دشتهای سبز و زیبای جاده شیراز ماندیم و چای خوردیم و خستگی در کردیم.بچه ها ها ترقه بازی شون را از شب چهار شنبه سوری معطل مانده بود.......دادند.
اولین شهر شیراز مرودشت بود.فلش زده بود به طرف تخت جمشید.مراسمی از ساعت هشت شب با رقص نور.خواستیم بریم منصرف شدیم گفتیم اول برای اطرق شب جایی را بیابیم بعد.که موکول شد به دیدن آثار به جا مانده از تاریخ در روز بعد.رفتیم شام خوردیم و گردشی در شهر کردیم و واسه صبحانه فردا مکان های خرید را شناسایی کردیم و تا نیمه های شب بچه ها خندیدند و حرف زدند و ما بزرگترا هم نشستیم به تماشای شادی و نشاط اونا و حظ بردیم.
حالا مادر بزرگ خوشحال( که مدرسه راهنمایی قشنگی را تجهیز کرده اند و اتاق کلاس ها را موکت کرده و صندلی گذاشته و مدرسه را رنگ زده اند و در ازای دریافت مبلغی ناچیز با کارت دخترش که معلم آموزش پرورش است) نشسته به فوتبال بچه ها در حیاط مدرسه نگاه می کند
فردا سبح پس از داشتن خوابی شیرین و خوردن صبحانه به طرف تخت جمشید راه افتادیم.دیدن خوابی هایی با قدمت ۵ قرن قبل از میلاد بچه ها را به وجد آورده بود.دانشجویلن تاریخ راهنما بودند و توضیح می دادند و همه با اشتیاق گوش می دادند.از معماری آنجا از.........و .......و
آنچه برای من جالب بود اینکه زنان در انجام کارهای ظریف تخت جمشید (سایدن و پرداخت ریزه کاری ها )همکاری می کرده اند.خلاصه همه بچه ها با عینک آفتابی و کلاه های فانتزی مث یه جهانگرد خارجی مو شکافانه آثار را تماشا کرده و احساس غرور می کردند.موزیک جالب و ملایمی که پخش می شد اندوه دل را از ظلمی که بر اینجا رفته بود تسکین میداد...................
...................................
اگه بخوام اینجوری لحظه به لحظه گزارش کنم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود.
همین قدر بگویم خیلی خوش گذشت و به دلیل ناتوانی مادر بزرگ در راه رفتن و......................و شلوغی جاده بوشهر پس از دیدن أثار تاریخی و خرید و زیارت پس از ۵ روز به شهر خود بازگشتیم.چقدر تفریح خوبی بود!چه مناظر قشنگی!چه راهنما های خوبی!و چقدر شلوغ و استقبال قشنگ مردم از گردشگری.
خدایا مسافران جاده ها را حفظ بفرما.من امسال تو راه هیچ تصادفی ندیدم.می گفتند ماشین های سنگین در جاده ها ممنوع اند تا روز سیزدهم
اگر سفر می روید سبک بروید خوش بگذره.
اول سلام . دوم جای من سر سفره سفر خالی بودا !
سلام سال نو مبارک سال خوبی داشته باشید در کنار تمام اعضای خانواده ی محترمتان
اگه بخوام اینجوری لحظه به لحظه گزارش کنم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود.
همین قدر بگویم خیلی خوش گذشت و به دلیل ناتوانی مادر بزرگ در راه رفتن و......................و شلوغی جاده بوشهر پس از دیدن أثار تاریخی و خرید و زیارت پس از ۵ روز به شهر خود بازگشتیم.چقدر تفریح خوبی بود!چه مناظر قشنگی!چه راهنما های خوبی!و چقدر شلوغ و استقبال قشنگ مردم از گردشگری.
خدایا مسافران جاده ها را حفظ بفرما.من امسال تو راه هیچ تصادفی ندیدم.می گفتند ماشین های سنگین در جاده ها ممنوع اند تا روز سیزدهم
اگر سفر می روید سبک بروید خوش بگذره
+++++++++++++++++++++++++
خوب قسمتی از سفرنامه ات را که سر تا پا خصوصی و شخصی بود برایت تکرار کردم تا یک بار دیگر بخوانی و خودت را ملامت نمائی که چگونه ممکن هست در ایران بهم ریخته امروز که درهیچ زمینه اش سگ صاحابش را نمی شناسد بتو این قدر
خوش گذشته باشد و لذت برده باشی؟؟؟؟؟؟
کمبود ها درد سرها کثافت ها لات بازی ها نبودن امنیت فضولی و گردن کلفتی یک مشت بی پدر ولگرد گرانی و بد فروشی و کم فروشی و آزار و تحقیر و اذیت اونها که با کلفتی سیبلشان احساس گردن کلفتی میکنن - وحشت جاده ها . مرگ ومیر امسال ناشی از تصادفات - نبودن کمک های اولیه و بسیاری مشکلات و بدبختی های دیگر چشمان خواب یا بسته یا نابینای تو را باز نکردند تا اقلا احساس زنده بودن و آدم بودن بکنی و دست روی درد ها بگذاری و ناله ای بکنی تا شاید برای آنها که باید نوشته ات را بخوانند درسی باشد. تجربه ای حاصل کند ووووو.......۰
برای خودت برای وجودت برای نوشته هایت وبرای مردم ارزش و اعتبار قائل باش-- از حقوق ات که از دستت گرفته اند بگو واز زوری که برتو بعنوان یک زن روا میدارند بگو و نشان بده که زنده ای و دیگر حاضر به تو سری خوردن بیشتر نیستی۰۰۰