نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

همکلاسی

ساعت ۴ صبح بود.کمی دیرتر از روزهای دیگه بیدار شدم.غلتیدن تو رختخواب دیگه بی ثمر بود.ساعت بدنم بود که می گفت:  خواب بسه پاشو .جالبه که شب وقتی خوابم میاد حمله خواب به هیچ وجه قابل دفع نیست و صبح هم وقتی اعلام بدنم را می شنوم( خواب دیگه  تمام ) فشار دادن پلک ها بی فایده است .تو رختخواب می شینم.این چه خوابی بود می دیدم.؟خواب زهرا شاگرد اول کلاس چهارم( سال آخر دبیرستان )که به بخش روان پزشکی مراجعه کرده و من می رم جلو و به دکترش میگم که اینو می شناسم دست در گردنش می اندازم و میگم او شاگرد اول کلاس مون بوده. یه جوری که آهای دکتر سرش را سر سری متراش ای استاد سلمانی که او هم در دیار خود سری داشته و سامانی .به یادم میاد چقدر مرا دوست داشت .طفلک .وقنی نتایج  دانشگاه  اعلام شد او رشته شیمی و شهره دوست خوبم رشته روان شناسی و من و مریم رشته پرستاری قبول شده بودیم و مهناز هم کاردانی علوم آزمایشگاه.هیچ کس تو کلاس به زهرا اعتنا نمی کرد چون مغرور بود پدرش سنگ قبر حک کی کرد و دایی هاش قداره بند بودند .با هم سوار اتوبوس می شدیم بریم خونه .قد بلندی داشت مثل بزن بهادر ها راه می رفت سرخ و سفید و مصمم بود نگاهش به پسر ها تمسخر آمیز بود و من احساس می کردم به اتکای دایی هاش یه جوری شهامت داشت و از پسر ها زهر چشم می گرفت.دو سال آخر دبیرستان با ما هم کلاس شده  بود بعد ها شنیدم تغییر رشته داده رفته رشته زبان دانشگاه . و با اندوه و درد شنیدم مادرش روانی شده و سر برادر کوچولوش را سر باغچه خونه شون مث گوسفند گوش تا گوش .........دیگه دلم نمی خواست هرگز تو زندگی ببینمش ولی یه روز تو لیست بیماران روانی بخش اسمش را دیدم باور نمی کردم .با احتیاط به اتاقی که در آن بستری بود نزدیک شدم و دیدمش.نگذاشتم منو ببینه .به دانشکده زنگ زدم که چون حال عمومی ام چندان رو به راه نیست می خوام اکثر روز را در کتابخانه بیمارستان مستقر باشم . دانشجویان را از دور کنترل و راهنمایی می کنم.دانشکده قبول کرد .از دانشجوی ممتاز کلاس خواستم مسئول مراقبتش باشد . وضعیتش را دقیق برایم گزارش بنویسد .باورم نمی شد.همسرش که مهندس بود پس از قتل برادرش طلاقش را داده بود مبادا فرزندانش به دست آن چنان مادر بزرگی به قتل برسند .معلم شده بود در یکی از نواحی آموزش پرورش شهر و نه روستا ها چرا که دانشجویی نمونه بوده.وای خدای من به چه گناه من و همسرش با او چنان کردیم؟بیچاره گناهش چه بود؟آیا او در مکانی که تولد می یافت دخیل بود.؟زهرا جان این چه خوابیست؟کابوس است.تویی که مرا آن اندازه دوست داشتی.این بود سزای تو؟تو که با همه غرورت نزد دیگران نزد من این همه محبت و احترام را به هم می آمیختی؟.ببینم نکند در کربلا بوده ایی و من دیگر نخواهم دیدت؟هان.چرا این روز ها من این قدر خبر غم انگیز می شنوم؟سوسن و ساسان همسایه دوران جوانیم هم  مادرشان خانم نوابی معلم دبستان  را تو سانحه تصادف از دست داده اند و الان خواهر کوچولوشان لادن هم جز زخمی های حادثه تصادف است.ای بابا غم پشت سر هم؟ببینم قصه شاد روز ها ،عمر کوتاهش ،تمام شد؟دوباره با نزدیک شدن به فروردین من باید غم بخورم؟کافی نبود اون حادثه تلخ (سال ۷۳) مرگ دو خواهر محبوبم و خواهر زاده هایم؟که اگر الان زنده  بودند ۳۰ ساله و ۲۸ ساله و ۲۶ ساله شده بودند و چشم من به جمال دل آرای شان قوت و قدرت می گرفت؟چرا من باید همیشه همه کسانی را  که دوست دارم از دست بدهم؟بهتر نیست دل نبندم؟گرچه این روزها سخت در تدارک تهیه یک جهیزیه نو نوار برای خونه تازه ساز خودم هستم ولی گویا در اندرون دلم غوغای غم در .............. است.
وقتی به خاطرم میاد که خواهرم میگفت تو چرا اینقدر بی دل و دماغی؟چرا ذوق نداری خانه ات را تغییر بدی؟نو کنی؟اونوقت پا میشم می رم دنبال تهیه قشنگ ترین وسایل.بعد می بینم اوه گرانی را!خوبه من آرزو های دراز ندارم ناکامی از دست نارسی به آن با من چه می کرد؟
نظرات 3 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:54 ق.ظ

be jaye daste goli ke farda bar ghabram nesar mikoni,emrooz ba shakhe goli koochak yadam kon.............be jaye seile ashki ke farda bar mazaram mirizi , emrooz ba tabasomi shadam kon...........be jaye an matn haye tasliat goone ke farda dar rooznameha barayam minevisi , emrooz ba payam koochaki khoshhalam kon.............man,emrooz be to niaz daram , na farda.............

رضا پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:23 ب.ظ http://ladan.persianblog.com/

چرا باید همیشه اطراف ما حرف و حدیث های بد باشه. پس این همه شادی و خوبی هایی که آفریده کدوم وری میرن!؟!

جاوید پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:34 ب.ظ http://www.jaylondoner.blogspot.com/

چقدر تلخ ! تلخ ٫ تلخ !

من به اون حدائی که ازش یاد کردی هیچ اعتقادی ندارم ولی اگر فکر میکنی چنین موجودی وجود داره ازش بپرس ٫ چرا ؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد