فریبا زنی ۲۴ ساله است لیسانس مشاوره.که معلم مشاور دبیرستان دخترانه است.آمده مرکز مشاوره و با چشمانی اشکبار از همسر ۳۶ ساله پزشک خود گله می کند.میگه فکر نکنم زندگیم با او دوام بیاورد.در مدت ۴۵ دقیقه این صحبتا را کرد.
میگه ایشان ۳۱ ساله بود که من در سن ۱۹ سالگی علیرغم نظر مخالف خانواده همسرش شدم.آنها ۴ برادرند که سه تایشان پزشک و آخرینشان فوق لیسانس مهندسی معدن است.مادرشان در سن ۱۲ سالگی اش خودکشی کرده بود و خواهرش وقتی ۱۷ ساله بوده به دلیل آنکه پدرشان می خواسته به پسر عموی چوپان اش شوهر ش دهد خودکشی کرده بود .پدر شان نیز یک سال بود فوت کرده بود.که
من به عقد ازدواج اش در آمدم و یک سال اول زنگیمان رویاگونه بود.
همسر م اولین فرد از ۴ تا برادر بود که ازدواج کرد و برادرانش از من خیلی خوش شان می آمد.
حالا که همسرم در رشته تخصص قبول شده به خاطرش از کارم استعفا دادم و به این شهر آمدم.از سر کار بر می گردد به زمین و زمان ایراد می گیرد.
وقتی اعتراض می کنم با خشونت او مواجه می شوم و با سیلی محکمی که زیر گوشم می نوازد خون بر سطح اتاق جاری می شود.دختر ۴ ساله ام شاهد این صحنه هاست.همسرم به روابط صمیمانه من و خانواده ام حسادت می ورزد. او هم سعی می کند برای برادران کوچکتر خود والدی کند.و من معترض.
شما میگین چیکار کنم.؟
بهش گفتم: اول اینکه با مسئولیت خودت همسرش شدی.چرا؟پس قبول کن همه چیز را گردن بگیری.دوم اینکه خودت هم میگویی که مادرش را در ۱۲ سالگی از دست داده آنهم به طرز فجیع(خودکشی مادر)پس قبول کن زن در ذهن او دارای.....است.سوم آنکه میگویی مرگ خواهر جوان را هم به دلیل اجحاف پدر در حق او دیده .پس باز در سینه او غمی سنگین تر مشاهده میشه.که کم حوصلگیش را توجیه می کند و ازدواج نکردن برادرانش.گویا او از همه مصمم تر به ازدواج بوده.میگی خانواده ات موافق نبوده اند به نظر من توجه ات به نظر خانواده برای ایشان نیز مفید می بود. خودت میگویی کار ت را استعفا دادی خب از چشم او می بینی و توقع ات از او بالا رفته میگی به خاطر او رنج قربت را پذیرفتی پس انتظاراتت از او بالاتر هم رفته .میگی داره تخصص میخونه و وقت کمی داره سرش سخت به درس مشغوله.خب اون میخواسته به تنهایی بیاید و تو را آنجا بگذارد ولی تو با همراه او آمدن عملا وقت درس خوندن اش را به خودت و بچه اختصاص میدی .میگی خودش گفته وقتی من خونه نیستم با بچه برو بیرون و در شهر گردشی کن ولی جرات نمی کنم پس وقتی او به خانه باز می گردد انتظار داری با همه خستگی ها و بی حوصلگی هایش وقتی را هم به شما اختصاص دهد .
گفت ببینم پس خودم مقصر شدم؟تمام؟؟؟؟؟
خندیدم گفتم: نه عزیزم هم تو و هم او هر دو حق دارید.اگر حاضر بشی حداقل ۸ جلسه و حداکثر دوازده جلسه یک ساعته هفتگی با هم صحبت کنیم قول میدم بتونی تا حدی سر نخ ها را تو زندگی دست بگیری.
گفت نکته ای هست و این آنکه من همیشه با همه از مشکلاتم میگم وگفتم خب این حق را نداری که مسائل خصوصی زندگی تان را به دوست و دشمن شوهرت لو بدهی.
............
عجب حکایت تلخی یادم باشد باز بهت سر بزنم
باید حرفهای شوهر رو هم شنید . نقد به جایی کرد مشاور . منظورم بالا رفتن سطح توقعات بود
نمی دونم ازدواجها ی سن پایین خوبه یا نه از یه طرف میگن خوبه از یه طرف میگن خوب نیست خوب نتیجه اش را کم و بیش توی جامعه های مختلف می بینیم....مسئله مهم تو کشور ما تنوع آدمها برای کسانی که متاهل هستند به خاطر همین اکثرا فکر می کنن مرغ همسایه ...........و خلاصه بازم می نویسم بعدا
آزار آزاره.مرد و زن نداره. پول و مقام هم طعمه خوبیه ها