نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

زن و زندگی

سلام موضوعی که مدتهاست میخواستم بنویسم .مشکل یکی از مراجعین ام بود.از خشم می لرزید ،خانمی جوان .که کارمند بود.می گفت مرتب تو روزنامه ها از فرار زنها از خانه می نویسند .و از قتل مردان به دست زنان به کمک ...و یا ... ویا....(ورقی که برگشته)اما هرگز نمی آیند علت آن را بجویند.همه راهها به روی ما سد است.نه حق داریم فرار کنیم نه حق داریم دفاع کنیم .می گویند باید مشکل گشوده شود .ولی توسط چه کسی؟آیا مراکز مشاوره ایی داریم که .....من از کجا پول بیاورم؟درست است که کار می کنم. ولی همه حقوقم که باید با نظارت همسرم خرج شود و به صلاحدید او .اویی که مشاوره را یک پدیده تجملی می داند نه اجازه می دهد مسجد بروم و آنجا با روحانی مسجد صلاح و مصلحت کنم و یا با زنان مسجد درد و دل کنم نه اجازه شرکت در جلسات مهمانی می دهد .خودش همه در آمد خانواده را صرف تعمیر دندان ها و گذاشتن لنز و خرید کت و شلوار های متعدد می کند آنوقت صرفه جویی هایش شامل حال من و بچه ها می شود .تبعیض قائل می شود خودش با هر زن جوان سلام و احوال می کند .ولی اگر مرا حین صحبت با برادر زاده و یا خواهر زاده ام هم ببیند گوش می ایستد و سوآل می کند چه می گفتید ؟.به خدا قسم جانم به لب رسیده .عن قریب همین روزهاست که یا از خانه فرار کنم یا بلایی به سرش بیاورم .کور خوانده .فکر کرده ضعیفه ایی بیش نیستم در غذایش سم خواهم ریخت .خواب و خوراکش را نا امن خواهم کرد. ....می گفت و می گفت و می گریست. از او سوآل کردم آیا تا به حال اقداماتی این چنین را آزمایش کرده است؟گفت :آری ،چندین بار بدون اینکه متوجه باشد با شی سنگینی از پشت مورد حمله اش قرار داده ام .ولیکن از آنجا که نا موفق بوده ام بعدا کتک مفصلی خورده ام که تا مدتها نمی توانسته ام از جا بلند شوم.یک بار محکم روی گونه ام مشت زد به طوریکه به دلیل سیاه شدن چهره ام نمی توانستم در انظار ظاهر شوم یک بار با مشت روی قلبم کوبید . و مدتها استخوان سینه ام درد می کرد .یک بار هم آنچنان به دیوار ام کوبید که.....همه اینها جلو بچه ها اتفاق می افتد و بچه ها وحشت زده گریه می کنند و به دست و پای پدرشان می افتند که بس و جلو دهان مرا می گیرند تا چیزی نگویم مبادا آتش خشم پدرشان شعله ور تر شود. نه می گذارد از او جدا زندگی کنم نه اجازه می دهد به خانواده ام بگویم. فقط می گوید خودکشی برایت آزاد است .همه فامیل به زندگی ما غبطه می خورند .بیرون زندگیم عده ایی را کشته درون زندگیم خودم و بچه ها و خانواده ام را .به مادرش شکایت می برم .مادرش می گوید: پدرش ازین بدتر بوده من سوخته ام و ساخته ام مگر خون شما ها رنگین تر از ماست .به برادران اش می گویم. می گویند: ما نمی توانیم جانب برادرمان را رها کنیم تو را بچسبیم .به برادرانم می گویم. میگویند: فتنه نکن.چرا می خواهی دست ما را به خون همسرت بیالایی. مادرم میگوید :پاشو بیا خانه ام و خواهرم فقط گریه میکند.پس شما بگویید .من چه کنم .؟ پهنای چهره اش را اشک پوشانده.و هق هق او اتاق های مجاور اتاق کارم را تحت تاثیر قرار داده . به طوریکه معترض اند با این زن چه کرده ایی؟ این چنین می گرید. آرام اش کن .پس تو چه مشاوره ایی میکنی؟(غافل اند که این مشت است نمونه خروار از اشکهای او).برای تخلیه هیجانی بیمار مجبورم همه حرفا را به جان بخرم .حرفها یی می زند ....( که فکر کرده.نشان اش خواهم داد(خط و نشون می کشه )تهمت ام می زند؟ .دهانش را پر خواهم کرد. .............. مدتی می گذرد و من سراپا به گوش متعجب ازین زندگی(که اینجا خانه است یا صحنه ترکتازی و تاخت و تاز!!!)اینها زن و شوهرند یا دو دشمن دیرین؟!.و به حال فرزندان این خانه دلم کباب. سکوت من برای او فرصتی فراهم آورده تا حرف هایش را بزند و دلش خالی شود.می گوید : خانم نمی توانم سفره دلم را همه جا باز کنم. او می گوید و من نگاهش می کنم .تاثر را در نگاهم می خواند.آرام گرفته.می پرسد ناراحت تان کردم؟ببخشید منظوری نداشتم .به خدا داشتم می ترکیدم .از او می پرسم یک سوآل خصوصی.ببخشید میشه از روابط نزدیک تان با همسرتان بگویید.از شرم سرخ می شود.سر به زیر می افکند.ساکت می ماند.به نظر می رسد سوآل اضطراب بر انگیزی پرسیدم.من هم خاموش نگاهش می کنم.مدتی در سکوت می گذرد.سرش را بلند نمی کند.از زنی با دو بچه این شرم و حیا بعید می نماید. برایم کاملا مشخص است مشکل کجاست. حال که آرام شده اجازه می خواهد برود.به او اجازه رفتن می دهم. این پا و اون پا می کند.ببخشید باز هم می توانم شما را ببینم؟جوابش می دهم تا ۱۲ جلسه نهایتا حتما.البته چنانچه حدا اقل ۸ جلسه جلسه داشته باشیم تا حدودی سر نخ حل مشکلات به دستتان خواهد آمد.تشکر می کند.می رود.دوباره باز می گردد.سوآل می پرسد آنچه گفتم همین جا امانت خواهد ماند؟ جوابش می دهم آری.می گوید خانم فکر نکنید همسرم مرد بدیست.خودم اعصابم خورد است.دل و دماغ درست و حسابی ندارم.شما می توانید به فرزندانم کمک کنید؟.این تردید و دو دلی هایش در رفتن و یا ماندن.این احساس گناهش در مورد بچه ها .و این سردی تمایلات اش مرا به حدس هایی رسانده.برویش لبخند می زنم و اطمینانش می دهم....و میگویم:؛ سعی خودمان را می کنیم می رود.و هفته دیگر وقتی به مرکز مشاوره می رسم او را در انتظار خود می بینم.منشی درمانگاه می گوید ایشان از صبح زود پشت در بسته بودند .تا رسیدم هم آمدند تو و منتظر شمایند.پس از ۴ هفته او تصمیم گرفت برای درمان افسردگی خود با پزشک درمانگاه هم ملاقاتی داشته باشد.۱۳ جلسه گفتن آ رام تر ش کرده و داروها که معجزه بوده.
نظرات 3 + ارسال نظر
جنس دوم و تنهای شب چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:03 ق.ظ http://jens-e-dovom.persianblog.com

...

دختر و پسر چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:59 ق.ظ http://5558.persianblog.com

سلام . ما تازه دیشب متولد شدیم . هنوز اول راهمونه . از شما می خوایم که به ما هم سر بزنین . حرفهایی داریم برای گفتن از جنس . . . شاید خودتون ببینین بهتر باشه . منتظرتونیم . همیشه شاد باشید .

سعید پنج‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:03 ب.ظ http://saeid.blogsky.com

پدر من هم همینطوری بود. البته تا وقتی ما بچه بودیم. بعدش که بزرگتر شدیم جلوش وایسادیم و نذاشتیم مادرمون رو اذیت کنه. البته الان هم بعضی وقتها عصبانی میشه ولی دیگه کاری از دستش بر نمیاد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد