سلام
دیشب پریشانی را در چهره اش دیدم.منقلب بود .از زمین و زمان طلب کار بود.به پسر دایی اش که جراح است زنگ زد .گفت این تو نبودی که گفتی دکتر معالج اش خوبه؟به دلیل خوب بودن اش هست که هنوز به هوش نیامده؟فکر نمی کنم پس ازین راه آشتی را باز گذاشته باشی؟همه احساس محبت اش به او و همه احساس گناه اش از کوتاهی هایی که در حقش روا داشته از او یه دیوانه زنجیری ساخته که نمیشه بهش نزدیک شد.بیقرار است و بی تاب.نمی تواند تصور کند در زیر این ظاهر آرام کوهی از مشکلات نهفته بوده است (همچون آتش زیر خاکستر)با وجودی که ۸۲ ساله است و تازگی ها رفتارش بچه گانه شده ولی برای او بسیار عزیز است .آخر با گردن افراشته همیشه گفته آری دوستش دارم .خودش را و همسر خانم دکترش را و پسرای گل اش را.و هر آنچه بازش داشته اند که نگو اعمال تبعیض است .نگو دشمن برای عزیز ات درست نکن به گوشش نرفته.همانند کودکی گوشه ایی کز می کرد و حالا ده روز است در خانه ایی که همه داشته هاش توش اند نیست .بی هیچ توشه ایی آماده رفتن است به جهان دیگر.ای کاش بتواند تحمل کند.ای کاش رفتنش آسان باشد.ای کاش ......نمی دانم چه بگویم.
نمی دانم با کدامین کلمات بگویم.دلداری اش بدهید.من قادر نیستم
بگو می تونم و بخواه که بتونی
که حالاست که بهت احتیاج داره
حتما.چشم.
این مطلب به مطلب تصادف ربط داره ؟؟؟
نه این قصه مربوط به بیماری پدر شوهرم است .که پسرش را دیوانه کرده