گریه می کرد
دلش نمی خواست عروس شود
فکر میکرد تنها در صورتی میتواند قبول کند به ازدواج تن دهد که با داماد از قبل آشنایی داشته باشد ولی تعصبات خانوادگی شان به او اجازه نمی داد بیش از همان دو سه دیدار آن هم در نزد بزرگتر ها داماد را بررسی کند چقدر دوست داشت این مرد را با مرد آرزوهایش تطبیق دهد ببیند چقدر همخوانی دارند ولی چگونه می توانست.
در حالیکه همه اعضا خانواده در تکاپو تدارک جشن عروسی اش بودند مغموم می پلکید و به حال زار خود آهسته آهسته می گریست مدتی می شد که اعلام کرده بود دیگر از با بودن با دیگر اعضا خانواده خسته شده و تصمیم دارد برای خود زندگی مستقلی تشکیل دهد متعجب بود چرا زن تنها در صورتی میتواند مستقل زندگی کند که شوهر داشته باشد وگرنه همواره باید در خانه پدری بماند مدتی مدید می شد که با برادران و مادرش کم حرف می زد و منتظر مانده بود درس اش تمام شود و کاری دست و پا کند اکنون وقتش فرا رسیده بود .بهانه خانواده این بود که تو نمی توانی مستقل باشی خانواده و فامیل چه خواهند گفت یا با ازدواج ازین خانه می روی یا آنقدر میمانی تا موهایت به رنگ دندان هایت شود.
این هم ازدواجش
داماد با شادی زاید اوصفی از خانواده اش لیست مواد لازم برای جشن عقد را می گرفت و پس از ساعاتی با دست پر بر میگشت و به دیگر خرده فرمایشات گوش می داد در واقع داماد متوجه شده بود دست چه دختری را در دستانش خواهند گذاشت.خودش متعجب بود از رفتار داماد
ولی برایش چه اهمییتی داشت .چون اجبارش کرده بودند به این زندگی که آن را سراپا نکبت می دانست تن داده بود .بارها تصمیم گرفت خودکشی کند تا به اهانتی که به او شده بود جواب دندان شکنی داده باشد ولی هر بار به مرارت ها و رنجهای مادرش فکر می کرد دلش طاقت نمی آورد آنها در زندگی شان کم رنج نبرده بودند .می دانست این همه سخت گیری خانواده اش به دلیل آزار هایی است که دیده اند .چقدر آرزو داشت لا اقل داماد به موزونی و زیبایی پدرش می بود .در دلش به شانس مادرش غبطه می خورد .
مدتها بود داماد را سر دوانده بود شاید خسته شود و رهایش کند ولی او گناه این ....را به گردن نگرفته بود شب جشن عقد فرا رسید او را به آرایشگاهی معمولی بردند و لباسی معمولی برایش تهیه کردند ابدا ذوق به خرج نداد همه چیز را سمبل کرد او که برای خرید یک کفش یا کیف ساعتها بازار را زیر و رو می کرد فقط این لباس عروس را پرو کرد و
وقتی او را بر سر سفره عقد نشاندند
همه از سادگیش و زیبایی اش می گفتند از معصومیت نگاهش از غم و اندوهش
برادرانش او را که غمگین بود غرق بوسه کردند
خانواده داماد مرتب اسپند بر آتش میریختن مبادا عروس جوان و زیبایشان چشم زخم بردارد و او تنها در دل می گریست
داماد از راه رسید زمین را بوسید بعد گریه کرد و از خدا آرزو کرد به او لیاقت دهد که همسری خوب برایش باشد همه معتقد بودند او رام خواهد شد و همه چیز حل خواهد شد
مادرش دلداری اش می داد دخترم به فدایت شوم به خدا اشتباه می کنی او مردی لایق است چرا ناسپاسی می کنی او هم جوان است هم خانواده دار و هم تحصیل کرده .تو را چه شده تو از یک مرد چه می خواهی؟
آن شب گذشت
و چه شبی سخت برایش
داماد بیچاره با تمامی وجودش تلاش می کرد
ولی افسوس
چرا این دختر..........
سالها از آن روز گذشته
امروز این اوست که ...........
برای ما
از خوشبختی هایش می گوید
ولی خدا می داند خیلی سخت است اینگونه تیر در تاریکی انداخت
شما را به خدا پدر ها مادرها
درک کنید
دختران جوان حق دارند برای زندگی خود تصمیم بگیرند
چرا باید به صرف دیدن شما ها در خشت خام آنچه را او در آیینه نمی بیند
شوهرش می دهید
چگونه مردی باشد که مدتهای مدید بتواند بی مهری های این گونه عروس ها را تحمل کند.
متاسفم / اما این تاسف من تاچه اندازه از بار اندوه زنی که به فروش رفته می کاهد نمی دانم /
در یادداشت ۱۳ مهر - روز کاری نوشته ای :
دانشجویان آرزو کردند بتوانند تا نهایت توان خود در خانواده قبول مسئولیت کنند و راه های ورود هر گونه عوامل مخرب نسل را به روی خانواده سد کنند.
به من بگو چگونه می توان در برابر زندگی که دیگران برای این زن رقم زده اند می تواند احساس مسوولیت کند ؟
چگونه می توان خوشبختی که دیگران برایش مهیا دیده اند را پاس بدارد ؟
می تواند اما چه سخت .
سلام
خوبی
می دونی بعضی وقتا هم زمونه هست که به آدما زور می گه همیشه خونواده نیست
وقتی همه راضی باشن زمونه سر ناسازگاری می زاره
اینم یک جورش دیگه
احساس می کنم انتخاب خانواده شاید مطمئن تر باشه .