نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

اینترنت

من تا فرصتی پیدا کنم به اینترنت سر میزنم تا ببینم آدمایی که وبلاگ دارند چی نوشتند . بعضی این آدما را از سایت ایران بحث می شناختم و آِدرس وبلاگ شونو اونجا دادند با بعضی هم آشنایی قدیم تر داریم از بچه های فامیل  اند. بعضی را هم اینجا تو بلاگ اسکای تصادفا پیداشون کردم و از طرز نوشتن شون خوشم اومده.و خلاصه یک سرگرمی شده برای من خوندن نوشته های اونا . اینجوری میتونم با اونا و افکارشون که یادداشت شده از تنهایی در بیام و گاهی فکر میکنم من اگر هیچ کس را تو دنیا نداشته باشم و فقط همینا را داشته باشم کافیه.همانند یه زندانی که هم سلولی هایی داره و میتونه به نوعی به زندگیش ادامه بدهد .
ولی خب٫ از بس بدگویی این نوع وقت پر کردن را می کنند؛ سعی میکنم با اعضاء خانواده و  فامیل و دوستان و  همسایگان و دانشجویان ام هم ارتباطم را تداوم ببخشم.
ولی گاهی اوقات نوع برخورد آدمای دور و بر ٫منو   تشویق به حضور بیشتر در اینترنت می کنه و به اصطلاح جاذبه دنیای کم دردسر مجازی به دنیای پر دردسر جهان واقعی غلبه میکنه.
از جمله همین مهمانی دیروز ام با دوستان
اولا که می بینم اینها سخت در سنت های دست و پا گیر اسیرند و خروج از آن را غیر ممکن تصور می کنند .
دوم اینکه مرتب سعی در نفوذ در زندگی خصوصی أدم دارند و علاقمند اند تاثیرات خود را بررسی کنند.
سوم اینکه با اصرار می خواهند به تو ثابت کنندکه :( این ره که تو می روی به ترکستان است) و آنچه من می گویم عمل کن.
خلاصه
این اینترنت جهانی دیگر را پیش روی بسیاری گشوده که عن قریب جمع ها پاشیده میشه.یکی از خانم های همکار مان میگفت :؛خر دجال؛ که در دوره آخر زمان ظهور میکنه و یک چشم داره و همه نگاه ها را به سوی خود جلب میکده و معرکه میگیره همین صفحه مانیتور یک چشم پر جاذبه است.
خدا به خیر بگذراند.

خودمان را بشناسیم

سلام
به نظر شما آدم خوبه همیشه غمگین باشه؟تا نوشتن اش گل کنه؟یا آدم بی غم هم میتونه بنویسه؟به نظر شما خوبه که آدم فاصله اش را با دیگران حفظ کنه تا فکر کنند آدم مهمیه؟یا بخزد تو هر جمعی به هر شکل ممکن؟
به نظر شما آدمایی که دورتر از دیگران وامیستن پرهیبت تر به نظر نمی رسند؟
نظر شما را بدونم خوبه.
راستی من چه جور آدمی ام؟زرنگ؟احمق؟صمیمی و خونگرم؟پر مدعا(طبل غازی و تو خالی)؟
ساده لوح؟با احساس؟ من آنم که رستم جهان را گرفت؟صریح ؟خودخواه؟خودشیفته؟از خود متشکر؟بی تکلف؟مهربان؟صبور ؟تندخو؟لجباز و یک دنده؟
چی ؟..................خب بخواهید هم جواب بدین    .اینجا که قسمت نظر خواهی نداره؟
خب حالا چرا امروز اینا را میگم؟
از کدام دنده از خواب بیدار شدم؟
نکنه ....................؟هان؟
نه بابا.آخه هر روز که میگذره یک عالمه انگ به ما می زنند که کم کم باورمان میشه که حتما اونا درست میگن.
چه خدمتی می تونیم به هم بکنیم.؟خب این قدر انگ نزنیم. بابا جان هر کسی یه سری خصلت ها داره.دیگه
دیروز مهمان بودم خونه یکی از دوستان دوران دبیرستان.مجموعا ده نفر بودیم.نیم ساعت مونده به آخر مهمونی پس از صرف عصرانه ایی نسبتا مفصل دوستان با هم یک صدا گفتند .ما می خواهیم یه سوآل از تو بکنیم.اگه اجازه بدی و اگه از لحن ما نرنجی.چرا هر وقت ما به خونه ات زنگ می زنیم به مناسبت های مختلف تو اینقدر سرد به ما جواب میدی؟همسرت کنارت نشسته نمیتونی صمیمانه حال و احوال کنی؟اصولا تو جلوی اون اینجوری هستی یا مهمون داری؟یا  افاده داری و فکر می کنی باید  فاصله ات را حفظ کنی.من در جواب شون خندیدم وگفتم بچه ها دست بردارید این حرفا چیه؟خب آدم که مثل دوران دبیرستانش نمی مونه بزرگ میشه تغییر میکنه.به علاوه من گاهی تلفن خونه مون را به دانشجویانم دادم نمیدونم حالا کی زنگ زده اول اش با آرامی و سردی تلفن را جواب میدم و بعد هم دیگه خودم را از تک و تا نمی اندازم ولی خب اینا همه توجیهاتی مردم پسنده که برای دفاع از شخصیت خودم به کار می برم.خدا میدونه نیت های ما آدما از طرز رفتارمون چیه.من خودم را کاملا نمی شناسم که بخوام علت رفتارم را توصیح بدم شاید هم نظرات شما درست باشه .به هر حال گاهی اوقات باید خودمونو از دید دیگران ببینیم.به قول جو   --     -هاری
اگر بخواهیم به شخصیت واقعی خودمون پی ببریم گاهی اوقات باید از دیگران بپرسیم به نظر شما من چطوری ام؟ممکنه از جا بجهیم تا نظر دیگران را شنیدیم و ممکنه باورمون نشه ولی خب اینم یه نظره و محترمه.
حالا متوجه شدین؟علت سوآل من چی بود؟

ناگفتنی

چه گویم؟ که ناگفتنم بهتر است.
حتما شنیده اید مکرر که:تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد.
اولا که خدا را شکر که من مرد نیستم .پس هر کی بود با من نبود .روی سخن من نیستم.
دوما واقعا درسته.چقدر به ما میگن بچه زبون به دهن بگیر بشین.خب نباید مهر از زبان بر گرفت و گفت آنچه .......به قول......الو آخر دنیا ٫(ارزش انسان به اون چیزایی نیست که میگه ارزش انسان به اون چیزاست که هنوز نگفته.).
خب.چرا این مقدمه چینی را کردم؟چون بارها شنیده ام که فلان چیز را بگو.ومن گفتم و بعد گفته های کم کم مستمسک قرار گرفته .و باعث دردسر من شده .آدم هم نیابد کمتر از خر باشه که :(اگه پاش تو پل یه بار گیر کرد دیگه مواظبه) و یا کمتر از احمق که  (از یه سوراخ ممکن نیست  دو بار گزیده بشه .).
کار من تو بیمارستان و با دانشجو ها آموزش مراقبت از بیماران روانی است .این مراقبت شامل همه نوع مراقبتی اعم از جسمانی و روانی است . نیاز های جسمانی بیماران شامل مراقبت از بهداشت فردی شون نظافت .وضعیت ظاهر و تغذیه و خواب شون میشه. مراقبت از بیمار که اگر بیقرار شد .اگر پرخاشگر شد .اگر احساس گناه کرد و اگر احساس بی ارزشی بهش دست داد .اگر قصد خودکشی پیدا کرد و یا اگر افکار دیگر کشی درش پیدا شد .جسم اش در معرض خطری قرار نگیره.از طرفی مراقبت از او که در آرامش روانی قرار بگیره و احساس خوشایند مطلوب بودن ٫محبوب بودن ٫ با ارزش بودن.تا حدی داشته باشه.این حد نگه داشتن پیچ اش دست ما باید باشه.چون گاهی اوقات ممکنه با  توجهات افراطی به بد حالی بیمارمون دامن بزنیم.و حال اش را از اون که هست بدتر هم بکنیم.خیلی باید هشیار باشیم تا کی و تا چه حد مراقبت کنیم.بی اعتنایی مطلق و توجه افراطی باعث دردسر میشه.خب پس با این مقدمه نسبتا طولانی  تا حدودی متوجه شدید که چی می خوام بگم.
یکی از نیاز های جسمانی بیماران ما سکس(نیاز به جنس مخالف)شونه.
از آنجا که در ایران سکس موضوع مسکوت جامعه است موضوع مراقبت بیماران هم درین زمینه دچار مشکل است . بیماران بخش روانی از جمله بیمارانی هستند که بعضا  کنترل های اخلاقی شون را از دست داده اند و ممکن است بی محابا و بدون توجه به ارزش های جامعه از نیاز های سکسی و یا رفتارهای سکسی  خود سخن بگویند و یا اعمالی انجام دهند که در وجهه اجتماعی مطلوب تلقی نمیشه .بگذریم که در جامعه مان هستند کسانی که هنوز انگ بیمار روانی بر پیشانیشان نخورده بی محابا تر عمل می کنند و بگذریم که بعضی از بیماران روانی به دلیل شخصیت وسواس و بیماری وسواس مطلقا دور این نیاز خود را خط قرمز کشیده اند .
دانشجویان دختر و پسر در سنین ۲۱ سال مجبورند در جریان شرح حال این  بیماران  قرار بگیرند و خب سکس هم قسمتی مهم از شرح حال بیماران است.به طوریکه از بیمار با احتیاط پرسیده میشه.
۱-از کی با سکس آشنا شدی(در چه سنی)؟۲
    -.منبع اولیه اطلاعات تو کی و یا چی بود؟(پچ پچ های شیطنت آمیز دوستان کنجکاوتر از خودت یا کتابی٫ فیلمی).۳-احساس تو در اون موقع نسبت به سکس چس بود؟و حالا درین باره چه احساسی داری؟
۴-آیا تا به حال سکس هم داشتی؟اگر آری با چه کسی؟ و چگونه؟
و ۵-......۶-..........۷-..................۸-....................
گفتم با  احتیاط سوآل میشه چون در جامعه راجع به سکس تابو هایی وجود دارد که شکستنش مشکل است و کار روانپزشک نیست(کار هر بز نیست خرمن کوفتن گاو نر می خواهد و مرد کهن)
خب
پس متوجه شدین که اطلاعات به دست آمده در دسترس دانشجویانی که آموزش مراقبت از بیمار به عهده شونه میتونه قرار بگیره.
از طرفی بعضی بیماران سخت متمایل اند .ازین گونه رفتارهای خود که به نظرشان جالب است داد سخن یدهند و مواردی شده که دانشجویی جوان با چشم گریان به نزد من آمده  اند که من حال تهوع دارم اگه اجازه بدین مدتی در کنار این بیمار نباشم به طرز چندش آوری  سخن  گفته بطوری  که من را از انسان بودن خودم سیر کرده است.(خب دانشجو ها هم تابو ها را دارند)شاید مدت مدیدی طول بکشه که ما به عنوان مراقبت کننده از بیمار بتوانیم  آبدیده بشیم و سو گیری ها را به کنار نهیم و قضاوت کننده نباشیم).
آنوقت بیماران ممکن است چیز هایی بگویند که هرگز تو عمرت نشنیده باشی وحتما ندیده باشی و تا آخر عمرت هم نبینی.
گروهی دانشجویان تف می ندازند به زمین .و اخ و تف می کنند به طوریکه من به عنوان مربی احساس می کنم نکند اینها دارند مرا و کار مرا که با ابنها سر و کار دارم تف و لعن می کنند.
عده ای دانشجو چشاشون راست وا می ایسته که مگه میشه اینجوریا هم باشه و با ناباوری برای هم تعریف میکنند .بعضی پچ پچ می کنند و بعضی نوچ نوچ.گروهی در گوشاشون را میگبرند و عده ایی بیمار را تشویق به تعریف کردن می کنند .
 به ناگاه این منم که باید با یک نهیب اونا را به خودشون بیارم که:آهای بچه ها شما تحصیل کرده اید از شما انتظار نمیره این چیزا براتون عجیب یا تاسف بر انگیز و یا خنده دار باشه اینا راز های بیمارانه و همه انسانها راز دارند .و بیمار روانی تنها دیوارش کوتاه شده که رازش از پرده برون افتاده و این همه وحشت ماست از بیمار روانی شدن که مبادا راز های ما نیز از پرده برون افتد.
گفتگوی در باره سکس بیمار باید همانقدر برای شما طبیعی باشد که گفتگو از خواب او و یا تغذیه اش.اعضا جنسی باید برای شما همانند انگشتان دست و با گونه ها و بینی بیمار  باید طبیعی باشد. پوشاندن عضو جنسی در ارتباط های اجتماعی برای محدود کردن فعالیت آنست نه نادیده گرفتن آن و عملکرد آن.
شاید تا انتهای ده دوازده روزی که دانشجویان بخش بیماران روانی را پاس می کنند این مسئله براشون جا بیفتد و حل شود ولی چند در صد از دانشجویان ما این بخش را پاس می کنند؟تا این مسئله براشون عادی بشه.؟
واقعا جای تاسفه!که در مملکت ما سکس این قدر .......است .
۱۲ سال پیش در میدان انقلاب تهران در یک کتابفروشی بودم که نا گهان فریاد خشم آلود کتابفروش در آمد که به مشتری جوانی میگفت : بابا چقدر من هر روز باید جواب بدم که همچین کتابایی که شما می خواهید من ندارم؟!
 یه خورده هم بیایید کتاب  خوب بخواهید.
و من متوجه شدم این آقای کتابفروش هم خجالت می کشد کتابی دربن باره به فروش برساند و از خود سیر شده .
حالا دیدید چرا اول صحبت ام گفتم چه گویم که نا گفتن اش بهتر است ؟و یا تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد؟
گویا این تابو برای من هم که تدریس های اینگونه دارم وجود دارد.

آدما

آدما با هم و تنهاند
              ....................هر کداوم یه جور معماند
آهای آقایونایی که همسر اختیار کردین.
اینقدر به بهانه کسب پول بیشتر برای آسایش ما تنها مون نذارین.وقتی هم خونه میایین بگین من خسته ام.
و انتظار داشته باشین ما  را در خدمت گذاری آماده ببینیند.
اگه دلتون میخواد همه امیدمون شما باشین.اگه دلتون میخواد چشم به راه تون باشیم.اگه دلتون جز به شما نیندیشیم پس به صحبتامون گوش کنین.
نذارین ما خانوما تنها بمونیم.نذارین دوستامون را که تنهایی مون را پر میکنند به شما ترجیح بدیم.
همه مثل هم نیستند.نباید انتظار  داشته باشین.خانم تون تنهایی اش را به شکل سالم پر کنه
ممکنه نفهمه چه جوری شد
و خدای ناکرده یه جوری تنهایی اش پر بشه که نه برای شما خوبه نه برای اون

آنچه اکنون ذهن مرا پر کرده

سلام
هیچ فکر کردین تو این دنیا چگونه عمل کردن درسته؟
هیچ فرصت شده لحظه ایی بدون خط گرفتن از این و اون فقط و فقط خودتون بدون تاثیرات تبلیغات بدون کشش های درونی و نیاز ها ،بدون ارعاب و تهدید بدون آز و امید فقط و فقط .....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا حالا شده بتونید طرحی نو در اندازید ؟
تا حالا شده فکر کنید تو یه جزیره تنها ی تنهایید؟ و به آینده ایی که نمیشه دیدش و به گذشته ایی که نمیشه حسرت اش را خورد....................؟
راستی ما کجاییم؟
چه برنامه هایی به ذهنمون داده شده؟
کی فکرا را تو سرمون کاشته؟
کی یادمون داده به چی امید ببندیم؟
خیلی دلم می خواست بدون نگرانی از هر قضاوتی،بدون امید به هر تشویقی،بدون ترس از هر تنبیهی و رفتار انتقامجویانه ایی<..................
خدایا ما کی هستیم؟
..................................چیکار می کنیم؟
                                                            میخواهیم به کجا برسیم؟
جالبه!   نه؟
                    بیچاره ماها
منکه همیشه عمرم آرزو کرده ام بتونم یه گوشه بنشینم و فقط یک تماشا گر باشم مثل یک درخت بلند که هزار سال عمر میکنه و وقایع جالبی را میتونه به چشم ببینه البته درختها که براشون فایده نداره زندگی آدما را ببینند.عبرت نمیشه براشون.
خدا خیر بدهد به تمام کسانی که اطراف من بوده و هستند که هرگز مرا منع نکردند و خدا ببخشد تموم اون کسانی را که سعی کردند منو نصیحت کنند که از خر شیطون پایین بیام و ازین افکار آشفته دست بردارم.
راستی به یادم میاد ۱۱ سالگی  ام را
که کنار جوی آبی که از زیر درخت تنومند توت خانه مان میگذشت.ساعتها پاهام را تو آب خنک جوی تو اون تابستون گرم نگه میداشتم و هر چه مادرم صدایم می زد جوابش را نمیدادم.بیچاره مادر خوب و زحمت کش من!
همیشه از کمک کردن محروم میشد .میگفت :لا اقل کاش می آمدی ناهارت را میخوردی .و من که شرمنده بودم بازهم نمی رفتم چون من به او در تهیه ناهار کمکی نکرده بودم و دوست داشتم تمدد اعصابی کنم و باز به انباری پر از کتاب خونه مون بخزم و کتاب های قطور را ورق بزنم.خدا خیرش بدهد آنکس را که که کتاب هاش را تو انباری خونه ما بایگانی کرده بود .کتاب هایی که در سال ۳۵ شمسی نوشته شده بود و من۱۳ سال بعد از آن پیداشون کرده بودم و از خوندن شون سیر نمی شدم.مادرم همیشه پیش بینی میکرد که من تا آخر عمرم هیچی نمیشم.یعنی هرگز یک خانوم و کدبانو مثل خودش نخواهم شد و من یک روز از مادرم خواستم مادر اگر من  روزی مردم مرا زیر کاغذ ها به خاک بسپارید چون من نوشته های کتابا را خیلی دوست دارم.
حالا دلم میخواد یکنفر پیدا بشه منو از هر چه کاغذ و دست نوشته هست نجات بدهد.حالا میگم ای خدا کاش من هم حرف شنوی داشتم از بزرگتر ها.و مثل آدما زندگی میکردم.کاش اینقدر از جانب بابام حمایت نمی شدم که بگه (بذار هر جور دوست داره زندگی کنه)
خدا خیرش بده این صفحه کیبورد را که مرا از هر چه نوشتن است نجات داده .پدر جون خدا بیامرزد تو را.حتما با خودت فکر می کردی داشتن دختر چندان جالب نیست ولی اگر دختری باشد ظاهرا و باطنا آدم خنثی باشه بهتره.شاید همین باعث می شد اجازه بدی با کتابا و کاغذا مشغول باشم.چقدر  کتاب خوندن های منو دوست داشتی.حتی وقتی پسرم را حین کتاب خوندم میدیدی به مادرم میگفتی:عین مادرش میمونه این بچه
حالا من کی ام؟
چی ام؟
چی میخوام؟
چیکار میکنم؟
هیچ میدونی ؟پدرم؟