نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

فال گوش

البته من آدم فضولی نیستم.و همه اینا تصادفا به گوشم رسیده.اینم از عیوب آپارتمان نشینیه
طفلک خانمه فریادش در اومده بود که :؛بله باید هم حال ات را به هم بزنم.حالا که تو خونه ات از ریخت افتادم .باید هم تا چشمت می افته به چهار تا دختر بچه که با اندام موزون شون تو خیابون پرسه می زنند نه کاری دارند و نه هدفی .فیل ات یاد هندوستان کنه.یادت رفته وقتی من هم باهات ازدواج کردم همین شکل و شمایل رو داشتم .حالا ریخت ندارم ؟؟؟؟.از خروس خون صبح تا شغال خون شب تو این خونه می پلکم . دست به سر و روی خونه ات می کشم. دستام از بس کار خونه کرده از فرم افتاده .از صبح چشمم به در هست که از راه برسی شاید خورشید عالمتاب خانه ام باشی وقتی که می رسی باید زخم زبان هایت را بشنوم .
آه و فریآد از ما خانوما
چی شده این بدری خانوم همسایه پایینی ما چش شده؟بیچاره جعفر آقا که مث جون دوستش داره !.از بس کار میکنه کمرش زیر بار کار خم شده .من فکر نمی کردم بدری خانم این قدر بی انصاف باشه خدای من .
چه زشته که گوشای من می شنوه آنچه را بدری خانوم میگه !!!مطمئن ام تو موقعیت بدی گیر کرده وگرنه بدری خانوم این طوری نبود . از جعفر آقا هم بعیده چیز جدی ایی گفته باشه . لعنت به کم پولی و ناداری که آدما را به برخورد های کلامی و گاهی فیزیکی میکشاند اونهایی که مثل جون همدیگه را دوست دارند.
لا اله الا الله
خوب نیس بیشتر ازین بنویسم چه می گفتند< پنجره نور گیر را بستم . صدای ضبط صوت را تا آخر بلند کردم. خودم هم شروع کردم اشعاری از مولانا را دکلمه کردن. مبادا آنچه بین بدری خانوم و آقا جعفر رد و بدل میشه رو ذهنم اثر بدی بذاره.
خدا میدونه آقا جعفر به چشم برادری مرد خوبیه و هرگز به مخیله اش هم خطور نمیکنه که به دختر بچه هایی که همسن پسراش هستند نگاه بد کنه .گاهی خود ما خانوما هم «مقصر هستیم که همه سرمایه گذاری عاطفی مون را روی همسر و بچه می گذاریم و بعد از اونا انتظارات مون بالا میره .میشه گاهی هم برنامه خاص و مستقل از خانواده داشته باشیم مبادا فکر کنیم همه وقت مون را به آنها اختصاص داده ایم.ای کاش خشم ما به آن درجه بالا نرود که حیا را قورت بدیم ووو.....را قی کنیم . وای خدای من
منو ببخش که با اندک جرقه ایی ذهن ام چه چیز ها که به هم نمی بافد اگر بدری خانم جون و یا آقا جعفر گل بدانند من قصه برخوردشان را اینجا نوشتم به خونم تشنه می شوند آخه این رازهای خانواده هاست و انسان با پنهان کردن راز هاش آبروی خود را حفظ می کند .مردم ما رسم شان است با دل خونین لب خندان بیارند همچو جام.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد