سلام
هیچ فکر کردین تو این دنیا چگونه عمل کردن درسته؟
هیچ فرصت شده لحظه ایی بدون خط گرفتن از این و اون فقط و فقط خودتون بدون تاثیرات تبلیغات بدون کشش های درونی و نیاز ها ،بدون ارعاب و تهدید بدون آز و امید فقط و فقط .....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا حالا شده بتونید طرحی نو در اندازید ؟
تا حالا شده فکر کنید تو یه جزیره تنها ی تنهایید؟ و به آینده ایی که نمیشه دیدش و به گذشته ایی که نمیشه حسرت اش را خورد....................؟
راستی ما کجاییم؟
چه برنامه هایی به ذهنمون داده شده؟
کی فکرا را تو سرمون کاشته؟
کی یادمون داده به چی امید ببندیم؟
خیلی دلم می خواست بدون نگرانی از هر قضاوتی،بدون امید به هر تشویقی،بدون ترس از هر تنبیهی و رفتار انتقامجویانه ایی<..................
خدایا ما کی هستیم؟
..................................چیکار می کنیم؟
میخواهیم به کجا برسیم؟
جالبه! نه؟
بیچاره ماها
منکه همیشه عمرم آرزو کرده ام بتونم یه گوشه بنشینم و فقط یک تماشا گر باشم مثل یک درخت بلند که هزار سال عمر میکنه و وقایع جالبی را میتونه به چشم ببینه البته درختها که براشون فایده نداره زندگی آدما را ببینند.عبرت نمیشه براشون.
خدا خیر بدهد به تمام کسانی که اطراف من بوده و هستند که هرگز مرا منع نکردند و خدا ببخشد تموم اون کسانی را که سعی کردند منو نصیحت کنند که از خر شیطون پایین بیام و ازین افکار آشفته دست بردارم.
راستی به یادم میاد ۱۱ سالگی ام را
که کنار جوی آبی که از زیر درخت تنومند توت خانه مان میگذشت.ساعتها پاهام را تو آب خنک جوی تو اون تابستون گرم نگه میداشتم و هر چه مادرم صدایم می زد جوابش را نمیدادم.بیچاره مادر خوب و زحمت کش من!
همیشه از کمک کردن محروم میشد .میگفت :لا اقل کاش می آمدی ناهارت را میخوردی .و من که شرمنده بودم بازهم نمی رفتم چون من به او در تهیه ناهار کمکی نکرده بودم و دوست داشتم تمدد اعصابی کنم و باز به انباری پر از کتاب خونه مون بخزم و کتاب های قطور را ورق بزنم.خدا خیرش بدهد آنکس را که که کتاب هاش را تو انباری خونه ما بایگانی کرده بود .کتاب هایی که در سال ۳۵ شمسی نوشته شده بود و من۱۳ سال بعد از آن پیداشون کرده بودم و از خوندن شون سیر نمی شدم.مادرم همیشه پیش بینی میکرد که من تا آخر عمرم هیچی نمیشم.یعنی هرگز یک خانوم و کدبانو مثل خودش نخواهم شد و من یک روز از مادرم خواستم مادر اگر من روزی مردم مرا زیر کاغذ ها به خاک بسپارید چون من نوشته های کتابا را خیلی دوست دارم.
حالا دلم میخواد یکنفر پیدا بشه منو از هر چه کاغذ و دست نوشته هست نجات بدهد.حالا میگم ای خدا کاش من هم حرف شنوی داشتم از بزرگتر ها.و مثل آدما زندگی میکردم.کاش اینقدر از جانب بابام حمایت نمی شدم که بگه (بذار هر جور دوست داره زندگی کنه)
خدا خیرش بده این صفحه کیبورد را که مرا از هر چه نوشتن است نجات داده .پدر جون خدا بیامرزد تو را.حتما با خودت فکر می کردی داشتن دختر چندان جالب نیست ولی اگر دختری باشد ظاهرا و باطنا آدم خنثی باشه بهتره.شاید همین باعث می شد اجازه بدی با کتابا و کاغذا مشغول باشم.چقدر کتاب خوندن های منو دوست داشتی.حتی وقتی پسرم را حین کتاب خوندم میدیدی به مادرم میگفتی:عین مادرش میمونه این بچه
حالا من کی ام؟
چی ام؟
چی میخوام؟
چیکار میکنم؟
هیچ میدونی ؟پدرم؟