سلام
این روزا احساس می کنم از مغزم چیزی ترواوش نمیشه
علتش را نمی دونم
شاید یه جوری مبهوت ام. شاید سکوت کرده ام تا دنیا را به سکوت وادار کنم.
شاید به پوچی رسیده ام .آخه الان دو هفته است مرتب با بیمار روانی و تفسیر رفتار و افکار و احساس و رفتارش مشغول ام دیگه نفس برام نمی مونه از بس تفسیر میذارم . دانشجو ها هم که انگاری یه معدن را کشف کرده اند تا می تونند کاوش می کنند تو زندگی خصوصی این بیچاره ها . و گاهی رگ انینیت شون درد میگیره و دل افسرده میشن من باید حمایت روحی شون کنم
خلاصه روزای پر دردسری را می گذرونم.
تا بعد
به نظر من کسی نمی تونه دنیارو ساکت کنه